به گزارش سایت خبری ساعد نیوز به نقل از باشگاه خبرنگاران جوان، محمدرضا حسنی سعدی در دوران دفاع مقدس همزمان با سال ۶۰ در عملیات کرخه نور با حاج قاسم آشنا می شود، اما در عملیات بیت المقدس در بند اسارت عراق می افتد و بیش از هشت سال را در زندان های عراق زیر شکنجه نیروهای صدام سپری می کند. سال ۶۹ وقتی که پس از سه هزار و ۳۵ روز به کشور بازمی گردد، حاج قاسم اولین نفری است که به استقبالش می آید.
ارتباط او با حاج قاسم پس از اسارت هر روز قوی تر می شود؛ تا جایی که حسنی سعدی پس از مدتی در لشکر ثارالله مسؤولیت می گیرد و همراه با حاج قاسم در فعالیت های مختلف حضور می یابد. زمانی که سردار سلیمانی به عنوان فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران منصوب شد، حسنی سعدی هم مدیر بنیاد شهید کرمان می شود و از آن زمان دیدارهای حاج قاسم با خانواده شهدا بیشتر و بیشتر می شود.
حاج قاسم چه در دوران جنگ تحمیلی و پس از آن و حتی زمانی که در نیروی قدس حضور داشت، ارتباط مستمر با خانواده شهدا را ترک نکرد؛ به طوری که به گفته حسنی سعدی، در طول ۲۱ سالی که در تهران هم بود، هر وقت به کرمان می آمد، به خانواده شهدا سر می زد و به درددل فرزندان شهدا گوش می داد و به ما هم می گفت که مشکلات فرزندان شهدا را پیگیری کنید.
همین ارتباط حاج قاسم با خانواده شهدا و رفتار ایشان بود که نه تنها در زمان حیات، بلکه پس از شهادت نیز همچنان در دل ها جا دارد و در مزارش که در گلزار شهدای کرمان است، با وجود اینکه نزدیک دو سال از شهادتش می گذرد، هر لحظه صف طولانی از زائران، ساعت ها منتظر می مانند تا کمی با او درد دل کنند و دقایقی را در کنار مزار مرد میدان به زیارت مشغول شوند.
در ادامه گفت وگو با سردار «محمدرضا حسنی سعدی» را که اکنون مدیر گلزار شهدای کرمان است، درباره رابطه حاج قاسم با خانواده شهدا می خوانیم:
حاج قاسم، اولین کسی بود که پس از رهایی از اسارت به استقبالم آمد
سردار حسنی! آشنایی شما با حاج قاسم به چه زمانی برمی گردد؟
تیرماه سال ۶۰ برای عملیات کرخه نور آماده می شدیم. نیروها دو بخش شدند و دو مرحله عملیات انجام شد. مسؤول عملیات اول غلام عباس گلزار بود و مرحله دوم با مسؤولیت علی مهاجری صورت گرفت که حاج قاسم هم با آنها در عملیات شرکت کرد و در همان عملیات دست راستش مجروح شده بود. نیروهای کرمان که وارد جبهه می شدند، فرماندهان همه دوست داشتند که بچه های کرمان با آنها باشند. من همان جا با سردار سلیمانی آنجا شدم. جوانی متین و کم حرف. در زمان بازگشت از عملیات، در مسجدجامع کرمان باهم صحبت کردیم. پس از مدتی آبان سال ۶۰ در عملیات بستان او را مجدد ملاقات کردم. بعد هم در عملیات بیت المقدس جانشین گردان بودم و ایشان فرمانده تیپ. برای اینکه وضعیت عملیات را با نیروها ساماندهی کنم
همه را به نمازخانه دعوت کرده بودم. صحبتم که تمام شد، از در نمازخانه خواستم بیرون بیایم که دیدیم حاج قاسم هم وسط نیروها سرش را پایین انداخته و صحبت های من را هم شنیده بود. حاج قاسم خیلی باهوش بود و همیشه نیروها را ارزیابی می کرد. من در همان عملیات مجروح و دهم اردیبهشت سال ۶۱ به اسارت دشمن درآمدم.
چند سال در اسارت بودید و پس از اسارت روابط شما چگونه ادامه پیدا کرد؟
۳۰ مرداد سال ۶۹ بعد از هشت سال و سه ماه و ۲۰ رو از اسارت بازگشتم. جالب اینجاست که اولین کسی که به استقبالم آمد، حاج قاسم بود. او کنارم روی صندلی نشست و کمی با هم صحبت کردیم. ارتباط من و حاج قاسم آن زمان بیشتر شد. در عروسی ام شرکت کرد و یک روز که افطار دعوتش کرده بودم، یک فرش ماشینی به من هدیه داد. فرش را هنوز دارم. بعد با هم نماز خواندیم و خواستیم افطار کنیم. یک لیوان آب جوش خورد و بعد به من گفت: «در کوچه مادرخانم شهید کازرونی مرا دیده و اصرار کرده است که افطار خانه آنها بروم. اگر نروم ناراحت می شود. تو خودی هستی، اجازه بده آنجا بروم». من هم پذیرفتم و او به منزل مادرخانم شهید کازرونی رفت.
حاج قاسم با توکل به خدا و غسل شهادت، فرمانده نیروی قدس شد
یک روز هم قبل از عروسی به من گفت: ناهار کجایی؟ گفتم: جایی نیستم. گفت: جایی قول نده با هم خانه ما برویم، برای ناهار. خودش پشت ماشین نشست. خانه حاج قاسم در خیابان ابوذر کرمان بود. در ورودی خانه سوییت کوچکی برای مهمان ها داشت. حاج قاسم خیلی مهمان نواز بود. ناهار که از بیرون گرفته بود، خوردیم و بعد از عملیات کربلای ۵ و سختی ها جنگ تحمیلی گفت. حاج قاسم تعریف کرد که در عملیات کربلای ۵ حدود ۵۰۰ نفر شهید داده بود و هر خاطره ای تعریف می کرد در ادامه می گفت که همیشه دلم می خواست من جای بچه ها می رفتم و آنها هنوز بودند. بعد از مدتی که از اسارت بازگشته بودم، به من مسوولیت جمع آوری آثار شهدا و ایثارگران را داد و پس از چند پیشنهاد دیگر، به لشکر ثارالله رفتیم. مقطعی تایید صلاحیت لشکر و بعد معاونت نیروی انسانی لشکر بودم. آن موقع به واسطه مسؤولیتی که داشتم، ارتباط کاری ما بیشتر شد. وقتی از لشکر خداحافظی کرد و قرار شد به عنوان فرمانده نیروی قدس به تهران برود، در مراسم معارفه در تهران گفت: «امروز که می آمدم، دیدم در کوله پشتی هیچ چیزی ندارم. غسل شهادت و بعد به خدا توکل کردم. امیدوارم در این مسیر سربلند باشم». کسی که هشت سال دفاع مقدس حضور داشته و توانسته امنیت را به جنوب شرق کشور بازگرداند و خدمات بسیاری برای کشور کرده بود، می گوید که هیچ چیز ندارم! این تواضع حاج قاسم بود.
حاج قاسم می گفت ۴۶۰۰ فرزند شهید را خانه ات دعوت کن!
یکی از موضوعاتی که همیشه مطرح است و بعد از شهادت حاج قاسم هم بیشتر نمایان شد، ارتباط سردار سلیمانی با خانواده شهدا است. وقتی که به تهران آمدند، این ارتباط با خانواده شهدا در کرمان چگونه حفظ شد؟
حاج قاسم در ۲۱ سالی که در تهران حضور داشت، مرتب با خانواده شهدا ارتباط داشت. با توجه به اینکه من مدیر بنیاد شهید کرمان شده بودم، با من تماس می گرفت تا دیدار با خانواده شهدا هماهنگ کنم و. حتی تأکید می کرد که مشکلات فرزندان شهدا را پیگیری کنم و درباره آنها از من می پرسید. حتی روزهای اولی به عنوان مدیر بنیاد شهید کرمان معرفی شدم، به من گفت «مشهد رفتی؟» می خواست تشویقی مرا مشهد بفرستد. منم تازه برگشته بودم. پس از مدتی هم به دفترش رفتم. حاج قاسم چند توصیه کرد و گفت: با مسائل مالی جدی برخورد کن و مواظب باش. بعد گفت که همه فرزندان شهدا را خانه ات دعوت کن. خیلی ارتباط عاطفی با آنها داشت و بخشی از موفقیت حاج قاسم ایجاد ارتباط با طرف مقابل بود. می گفت: «همه را دعوت کن». من گفتم: «چهار هزار و ۶۲۴ نفر هستند. مگر می شود؟» گفت: «اگر بخواهی شدنی است. گروه گروه دعوت کن». خودش با فرزندان شهدا ارتباط داشت و به آنها شماره شهید پورجعفری را داده بود و گفته بود که هر موقع با من کاری داشتید، با پورجعفری تماس بگیرید و بیایید. بچه های دفترش تعریف می کردند که چندین بار فرزندان شهدا گروه گروه به دیدار حاج قاسم می آمدند. یک مرتبه ۱۵ نفر از فرزندان شهدا می خواستند حاج قاسم را ببینند که ایشان آنها را ناهار دعوت می کند.
نامه ای از دختر شهید که در قبر حاج قاسم دفن شد
روزی هم حاج قاسم به خانه فرزند شهید نصرتی پور رفته بود و دختر شهید هم پس از آن نامه پرمهری برای تشکر از سردار سلیمانی نوشته بود که در آن آمده بود: «... تنها روزی بود که در کل دوران زندگی سی و پنج ساله ام، حضور پدر شهیدم را در کنارم احساس نمودم و به خود بالیدم که به لطف خدا و توفیق فرزند شهید شدنم، لیاقت حضورتان را داشتم...». شهید پورجعفری تعریف می کرد که وقتی این نامه به دست حاج قاسم رسید بسیار خوشحال شد و در پاسخ به این نامه نوشت: «نامه پر از محبتت، خستگی را از عموی جامانده به انتظار نشسته ات زدود... وصیت می کنم این نوشته تو را در کفنم بگذارند و یقین دارم که ناجی من در آن تنگنای تاریک خواهد بود». البته این نامه هم پس از شهادت حاج قاسم در کنار پیکر مطهر ایشان دفن شد.
سردار سلیمانی با همه مشغله ها، حواسش به همه جا به ویژه خانواده شهدا بود. امکان نداشت در اوج خستگی و سختی مأموریت ها، به فکر فرزندان شهدا نباشد و همیشه از آنها می خواست تا برای شهادتش دعا کنند. او یک تنه با استکبار جنگید. اما ما دیر حاج قاسم را شناختیم.
گریه حاج قاسم هنگام ماساژ کمر فرزند شهید
یکی از فرزندان شهید کمردرد داشت. حاج قاسم آنقدر عاطفی بود، به او گفته بود: «من هم کمردرد داشتم. برای همین هم واردم چه جوری ماساژ دهم تا آرام شود. بخواب تا ماساژ دهم».کنار مهره های کمر حاج قاسم چند ترکش بود و گاهی کمردرد هم داشت. دوستم تعریف می کرد، فرزند شهید خوابید تا حاج قاسم کمرش را ماساژ دهد. همین که حاج قاسم در حال ماساژ بود، فرزند شهید هم از نامهربانی روزگار و برخورد دیگران با خودش درددل می کرد. وقتی مشکلاتش را مطرح می کرد، حاج قاسم هم گریه می کرد، تا جایی که اشکش پشت فرزند شهید می ریخت.
آنچه خستگی و دردهای حاج قاسم را تسکین می داد
من وقتی که حاج قاسم فرمانده نیروی قدس بود، نمی توانستم برایش کاری کنم. تنها کاری از دستم برمی آمد، برقراری ارتباط با خانواده شهدا بود. چون پورجعفری گفته بود وقتی حاج قاسم با مادر شهدا صحبت می کند، درد و خستگی هایش فراموش می شود و حالش تغییر می کند. برای همین هم من هر بار سعی می کردم، تا جایی که امکان دارد، موقعیتی فراهم کنم تا سردار سلیمانی با خانواده شهدا به ویژه مادر شهدا دیدار یا گفت وگو داشته باشد.
خاطراتی از این دیدارها بریمان تعریف کنید.
حاج قاسم به همه خانواده شهدا ارادت خاصی داشت. مخصوصاً آنهایی که مادر و پدر دو شهید به بالا بودند. خانواده شهید موحدی، مغفوری، محتشم، آقامولایی، سلاجقه، جعفرزاده، ماهانی، هندوزاده،گرامی، نصراللهی و ... را تک به تک اسم می برد و جویای حال شان بود. یک روز خانه مادر شهید لنگری زاده رفتیم. حاج قاسم حواسش نبود و مادر شهید خودش را انداخت جلوی پای حاج قاسم. حاج قاسم سریع چادر مادر شهید را بوسید و به او گفت: «مادر اگر پسر تو نبود، ما ۴۰ شهید می دادیم و شهر بزرگی در سوریه را از دست می دادیم». حاج قاسم متواضعانه در برابر خانواده شهدا بود و طوری کنار مادر شهدا می نشست و صحبت می کرد که انگار چندین سال است که آنها را می شناسد. اصلا رابطه او با مادر شهدا دیگر مثل رابطه مادر و فرزندی شده بود.
یک روز خانه مادر شهید موحدی رفتیم. حاج قاسم خودش پشت ماشین نشست. برادر شهید رفت در خانه را باز کند تا ماشین و مادر شهید بیایند داخل. ویلچر آوردند مادر شهید بنشیند. حاج قاسم رفت ویلچر را از دست برادر شهید گرفت و گفت: «همه ثواب ها را خودت می خواهی ببری». مادر شهید را داخل خانه آورد و مثل فرزند مؤدب کنارش نشست.
یک روز هم در جاده داشتیم از بافت برمی گشتیم. در ماشین بودیم که برای خوشحالی حاج قاسم با مادر شهیدان هندوزاده ارتباط تلفنی برقرار کردم و گوشی را به سردار سلیمانی دادم. حاج قاسم احوالپرسی کرد و گفت: «مادر چطوری؟». او هم گفت: «خوبم». چند بار این مکالمه تکرار شد؛ تا اینکه حاج قاسم گفت: «نه! تو کسالت و ناراحتی داری». من گفتم: «حاجی تازه به منزلشان رفتم، مشکلی نیست». حاج قاسم به مادر شهید اصرار کرد تا اینکه او گفت: «فرزندی دارم که بیماری صعب العلاج دارد». بعد از دلداری مادر شهید، حاج قاسم به من گفت: «دیدی به تو گفتم مشکلی دارد». پس از آن هم دستور داد تا مشکل آنها را بررسی و هر کاری از دستمان برمی آید، برایش کنیم. سردار سلیمانی برای خانواده شهدا نامه می نوشت و گاهی به برخی از آنها کتابی هم هدیه می داد که بسیاری از این فرزندان شهدا یادگاری هایی از حاج قاسم دارند.