درباره کتاب لعنت به داستایوسکی
«لعنت به داستایوسکی»، رمانی از عتیق رحیمی (-۱۹۶۲) نویسنده فرانسوی-افغان و برنده جایزه کنگور ۲۰۰۸ است. رحیمی در این رمان گویی با داستایوسکی و خصوصاً «جنایت و مکافات» دیالوگ می کند. این کتاب روایت شخصی به نام رسول است که همچون راسکلنیکوف قصد دارد پیرزنی را به قتل برساند. تفاوت اما آنجاست که این داستان نه در سنت پترزبورگ که در کابل و در بهبوهه ی جنگ های داخلی افغانستان رخ می دهد؛ از این رو هرچند رسول شباهت زیادی با راسکلنیکوف دارد اما سرنوشت او با سرنوشت راسکلنیکف بسیار متفاوت است. داستایوسکی می گفت اگر خدا بمیرد همه چیز ممکن می شود. «لعنت به داستایوسکی» از این می پرسد که در جایی که خدا هست، چگونه باز همه چیز ممکن است. در بخشی از کتاب می خوانیم: قاضی بیش از همه به جواهرات علاقه دارد، نه به قتل، یا وجدان تو، یا گناه تو، یا محاکمه تو. «گفتم که. چیزی ندزدیدم. فقط کشتمش.» «پس سر جواهرات چی آمد؟» «این راز بزرگی است.» «خیال نکن احمقم! جواهرات را به من بده، بعد برو خانه ات!» «باید حرفم را بشنوید. نیامدم مفت و مسلم خودم را تسلیم قانون کنم که...» قاضی که بالاخره به مسخرگی این تسلیم رازآمیز پی می برد، می پرسد: «خب، چرا خودت را تسلیم قانون می کنی؟ بگو از کدام جناحی؟» «هیچ کدام.» «هیچ کدام!» قاضی مبهوت شده. چون مردی مثل او در چنین سرزمین جنگ زده ای همچو موقعیتی داشته باشد، مطلقا بی معناست. «مسلمانی؟» «مسلمان به دنیا آمدم.» «پدرت کی بود؟» «سرباز بود. کشته شد.» «کمونیست بود.» خودش است، رسیدیم سرِ جای همیشگی. همیشه و تا ابد همین سؤال ها. «من آمدم این جا به قتل اعتراف کنم: من زنی را کشته ام. این تنها جنایت من است.» «نه. در همه این ها یک چیزی ابهام دارد. لابد بیش از این گناهکاری.» «قاضی صاحب، آیا جنایتی جدی تر از کشتن انسان دیگری هست؟» این سؤال سبب می شود دستمال از دست قاضی بیفتد. «این جا فقط من سؤال می کنم! در دوره کمونیست ها کارت چه بود؟»
خلاصه داستان لعنت به داستایوسکی
تمام دنیای رسول در یک اتاق کوچک اجاره ای خلاصه ای می شود؛ اتاقی که پر است از کتاب های داستایوفسکی، یادگاری هایی از زمانی که در لنینگراد ادبیات روسی می خواند، و البته یادگاری هایی از نامزد عزیزش سوفیا که رسول برایش هر کاری می کرد. زمانی که رسول، درست مانند صحنه های آغازین کتاب «جنایت و مکافات»، کسی را با تبر به قتل می رساند، همذات پنداری اش با شخصیت اصلی شاهکار داستایوفسکی کامل می شود: رسول، راسکولنیکوفی است که در اواخر قرن بیستم در کابل زندگی می کند. او در خیابان های جنگ زده ی شهر، به دنبال معنای واقعی جنایتی که مرتکب شده، می گردد. اما در عوض با دنیایی مواجه می شود که در آن، مرز میان حقیقت و داستان، و واقعیت و خیال به شکلی خطرناک محو شده است.
درباره نویسنده کتاب لعنت به داستایوسکی
سیلونه دوران کودکی را با فقر و تنگدستی گذراند و در زمین لرزه سال ۱۹۱۵ ایتالیا پدر و مادر و پنج برادر خود را از دست داد. در ۱۹۲۱ به حزب کمونیست ایتالیا پیوست و با دستگاه فاشیستی موسولینی به مبارزه پرداخت. در ۱۹۲۷ سفری به شوروی کرد و پس از بازگشت از آن سفر مانند همکاران دیگر خود آندره ژید و آرتور کوستلر و غیره راه مستقلی در پیش گرفت، چنان که در ۱۹۳۰ از حزب کمونیست استعفا داد. وی به علت فعالیتهای سیاسی ناگزیر شد در ۱۹۳۰ به سویس بگریزد.
قسمتی از کتاب لعنت به داستایوسکی
خم می شود. انگشت هایش با تردید به طرف دست پیرزن می رود تا به پول نقد چنگ بزند. اما پیرزن چنان سفت به چنگشان گرفته که انگار زنده است و حاضر نیست از اسکناس ها دل بکند. رسول می کشد. بیهوده. دلواپس به چشم های بی جان زن نگاه می کند و عکس صورت خود را در آن ها می بیند. چشم های ورقلنبیده به او یادآوری می کند که آخرین نگاه قربانی به قاتلش در مردمک های او ثابت می ماند. سیلاب ترس در برش می گیرد. (کتاب لعنت به داستایوسکی – صفحه ۸)
دلش می خواست برای صدمین بار انگیزه آن قتل را توضیح دهد: فقط برای سرقت نبود – برای راسکولنیکف رباخوار جانور خبیثی است که آن هایی را که در تنگنا افتاده اند غارت می کند و بنابراین کشتن او عین عدالت است؛ راسکولنیکف با انجام دادن این کار ادعا می کند جزو نژاد موجودات برتری است که «فراتر از خوب و بدند». (کتاب لعنت به داستایوسکی – صفحه ۴۹)
کابوس، زندگی اوست. رحمت رویایی بیش نیست. شاید علتش همین باشد که میل ندارد چشم ها را وا کند، بستر را ترک کند، به خورشید سیاه، به بوی سولفور جنگ تهنیت بگوید، صدایش را به دست آورد، یا به قتل فکر کند. زیر ملافه بیش تر به خود می پیچد. چشم ها بسته. در بسته. (کتاب لعنت به داستایوسکی – صفحه ۹۷)
به او احتیاج دارم، نه کس دیگری. به او احتیاج دارم که مرا به پاکی اشک هایش، به صراحت لبخندش، به فضای بین نفس هایش ببرد… تا در معصومیت او بمیرم. (کتاب لعنت به داستایوسکی – صفحه ۱۰۳)
بله، همه چیز را می شود ویران کرد، اما هرگز حافظه یا حافظه ها را نمی شود. هرگز. (کتاب لعنت به داستایوسکی – صفحه ۱۵۶)
روزگاری برادری داشتم. بازیگر تئاتر ننداریِ کابل بود. همیشه شاد بود و هر چیز خوبِ زندگی را دوست داشت. او درس مهمی به من داد: با زندگی طوری رفتار کن که انگار صحنه نمایش است. با هر اجرایی چنان برخورد کن که انگار اولین بار است آن نقش را بازی می کنی. از این راه به اعمالت معنای تازه ای می دهی. (کتاب لعنت به داستایوسکی – صفحه ۱۸۱)
چیزی بدتر از این نیست که دیگر به دنیای خودت تعلق نداشته باشی. (کتاب لعنت به داستایوسکی – صفحه ۲۱۰)
رسول در گوش سوفیا نجوا می کند: «تو خوشگلی!» سوفیا سرخ می شود. رسول خود را به پایش می اندازد که سرآخر بگوید: «نه فقط در برابر زیبایی معصومت، بلکه در برابر رنج هایت سر تعظیم فرود می آورم.» سوفیا یکه می خورد، اما به خود مسلط می شود. فقط دستش پاسخ می دهد که لای موهای رسول می لغزد و آن جا گم می شود. «مدت هاست که این طور محبت آمیز با من حرف نزدی.» (کتاب لعنت به داستایوسکی – صفحه ۲۳۷)
شناسنامه کتاب لعنت به داستایوسکی
نویسنده: عتیق رحیمی
مترجم: مهدی غبرایی
ناشر: ثالث
تعداد صفحات: 240