قول بده که خواهی آمد
اما هرگز نیا !
اگر بیایی
همه چیز خراب می گردد
دیگر نمی توانم
این گونه با اشتیاق
به دریا و جاده خیره شوم
من خو نموده ام
به این انتظار
به این پرسه زدن ها
در اسکله و ایستگاه
اگر بیایی
من چشم به راه چه کسی بمانم؟
****
تو نیستی
اما من برایت چای می ریزم
دیروز هم
نبودی که برایت بلیط سینما گرفتم
دوست داری بخند
دوست داری گریه کن
و یا دوست داری
مثل آینه مبهوت باش
مبهوت من و جهانی کوچکم
دیگر چه فرق می نماید
باشی یا نباشی
من با تو زندگی می کنم
****
هر که آمد
خبرنگاران از رویاهایم دزدید
هر که آمد
سفیدی از کبوترانم چید
هر که آمد
لبخند از لب هایم برید
منتظر کسی نیستم
از سر خستگی در این ایستگاه نشسته ام!
****
امید چیز خوبی است
مثل آخرین سکه
مثل آخرین بلیط
مثل آخرین گلوله
مثل آخرین کشتی
آخرین سکه نمی گذارد که غرورت بشکند
آخرین بلیط نمی گذارد که
ناامید از ترمینال ها برگردی
آخرین گلوله نمی گذارد که سرباز اسیر گردد
کسی که امید دارد
فقیر نیست
همواره چیزی دارد
یادم رفت از آخرین کشتی بگویم
آخرین کشتی حتی اگرهم نیاید
نمی گذارد که نام دریا و مسافرت از یادت برود
****
تو ماه را
بیشتر از همه دوست می داشتی
و حالا
ماه هر شب
تو را به یاد من می آورد
می خواهم فراموشت کنم
اما این ماه
با هیچ دستمالی
از پنجره ها پاک نمی گردد
****
مثل عکس ماه در برکه
در منی و
دور از دسترس من
سهم من از تو
فقط همین شعرهای عاشقانه است
و دیگر هیچ
ثروتمندی فقیرم؛
مثل بانکداری بی پول
من فقط آینه تو هستم
****
هرشب خواب می بینم
سقوط می کنم از یک آسمانخراش
و تو از لبه آن
خم می شوی و
دستم را می گیری
سقوط می کنم هرشب
از بام شب
و اگر تو نباشی
که دستم را بگیری
بدون شک
صبحگاه
جنازه ام را
در اعماق دره ها پیدا می نمایند
****
سال هاست
تلفنی در جمجمه ام زنگ می زند
و من
نمی توانم گوشی را بردارم
سال هاست شب و روز ندارم
اما بدبخت تر از من هم هست
او
همان کسی ست که به من زنگ می زند!
****
داشتم از این شهر می رفتم
صدایم کردی
جا ماندم
از کشتی ای که رفت و غرق شد
البته ...
این فقط می تواند یک قصه باشد
در این شهر دود و آهن
دریا کجا بود
که من بخواهم سوار کشتی شوم و
تو صدایم کنی
فقط می خواهم بگویم
تو نجاتم دادی
تا اسیرم کنی
****
فقط تاریکی می داند
ماه چقدر روشن است
فقط خاک می داند
دست های آب
چقدر مهربان !
معنی دقیق نان را
فقط آدم گرسنه می داند
فقط من می دانم
تو چقدر زیبایی!
****
یادگاری هایی شگفت انگیزند
از سکونت ماه بر خاک
وقتی زندگی تاریک می گردد
به دست های تو فکر می کنم
وقتی کارها گره می خورند
درها باز نمی شوند
به دست های تو فکر می کنم
دست های سفید تو
بال های منند
برای فرار از زمین در روز مبادا
به دست های سفید تو فکر می کنم !
****
باید خودم
باد را متقاعد کنم
که نوزد
باید خودم
حرمت کلبه ام را
به دریا گوشزد کنم
زمین جای خطرناکی است
و کسی که
باید بیاید
همواره دیر می آید
****
جاده های بی انتها را دوست دارم
دوست دارم باغ های عظیم را
رودخانه های خروشان را
من تمام فیلم هایی را
که در آنها
زندانیان پیروز به فرار می شوند
دوست دارم !
دلتنگ رهایی ام
دلتنگ نوشیدن خورشید
بوسیدن خاک
لمس آب
در من یکمحکوم به حبس ابد
پیر و خمیده
با ذره بینی در دست
نقشه های فرار را مرور می نماید!
****
سعی کن با همه چیز کنار بیایی
فرار نکن
زمین به شکل احمقانه ای گـرد است!
****
پنجره اتاق
قاب رنج است و خزان .
تو آخربن برگی
آخرین برگ داستان اُ. هنری
اگر بیفتی من می میرم!
****
اگر مرا دوست نداشته باشی
دراز می کشم و می میرم
مرگ نه سفری بی بازگشت است
و نه ناگهان محو شدن
مرگ دوست نداشتن توست
درست آن زمان که باید دوست بداری
****
هی کایابای
عقاب خانگی همسایه !
زندگی در اعماق عادت ها
هیچ فرقی با مرگ ندارد
تو مرده ای
فقط معنای مرگ را نمی دانی !
****
پایم را روی مین گذاشته ام
تکان بخورم مرده ام
باید همین جا که هستم
بمانم تا آخر جهان
درست
شرایط سرباز جنگی را دارم
کنار تو و زیبایی ات
****
با یک بغل گل سرخ می آیم !
زخم های قلبم شکوفه نموده است
اما افسوس
کسی گل های مرا نخواهد دید
بهار آمده
همه جا پر از گل و شکوفه است
گزیده اشعار ترجمه رسول یونان
شعر از اکتای رفعت
لباسی از ابر پوشیدم
کفشی از خاک
عاشق بودم و دیوانه
راه های پوشیده از برگ را پشت سر گذاشته
به سوی تو آمدم
پاییز بود
و استانبول، پیر
صدای آن پرنده زرد
در همه جا پیچیده بود
در دهلیز نشستیم و
به پشتی ها تکیه دادیم
نشستیم رو به آفتاب قدیمی
در قاب پنجره فقط ما بودیم
آنهایی که می آمدند و می رفتند
فقط ما بودیم
که با غروب
گاه نجوا می کردیم و
گاه نمی کردیم
سکوت من
آبستن فریاد باد بود
وقتی حرف می زدم
برگ های تو می ریختند
****
در تو از لطافت گل ها خبری نیست
چشم هایت
شبیه چشم های آهوست
اما در آن ها درخششی دیده نمی گردد
بهار
هیچ کاری برای تو ننموده
با این همه
اگر در چشم هایت
فقط دو قطره اشک بدرخشد
و عکس آن ها به چشم هایم بیافتد
عشق ما شب تاریکی نخواهد داشت
ترانه ی رسول یونان
از خبرنگاران های عمرم
هی داره کم می شه بی تو
اینجا تاریک و سیاهه
داره سردم می شه بی تو
مثل یک درخت تنهام
که دلش از همه خونه
هیشکی جز کلاغ پیری
براش آواز نمی خونه
زندگی فایده نداره
وقتی سنگی از سکونی
دیگه آب و ماهی نیستی
وقتی پشت سد بمونی
حال اون عقابو دارم
که پرش رو چیده باشن
حسرت اسمونارو
تو چشاش ندیده باشن
****