به گزارش پایگاه خبری-تحلیلی ساعد نیوز به نقل از همشهری، این دسته از آدمها به نقاط مختلفی میروند که در آنها جنایتهای فجیع یا حوادث مرموز و حل نشدهای رخ داده است و اکنون شایعات بسیاری درباره آنها بر سر زبانهاست. این گزارشی است از مشهورترین مکانهای وحشتناک دنیا که توریستها شبها را در آنجا میگذرانند.
در طول سالهای پی در پی، پدیده عجیبی روی چندین پل از پلهای مناطق مختلف در اوهایوی آمریکا اتفاق افتاده است، در چندین روز خاص از سال، وقتی خورشید غروب میکند صدای کودکی از چند پل در اوهایو شنیده میشود، برای همین، نام پلهای «کودک گریان» را روی این مکانها گذاشتهاند. درباره این پلها داستانی باورنکردنی نقل میکنند. گفته میشود یک کودک یا نوزاد روی پل به قتل رسیده است. یکی از معروفترین این پلها «پل هالوین روژ» در نزدیکی اوهایو است.
این پل در منطقه دورافتادهای قرار دارد و به خاطر وضعیت آب و هوایی بد منطقه، تنها در زمانهای خاصی از سال، رفتن به آنجا امکانپذیر است. درگزارشهای مربوط به این منطقه، به این نکته اشاره شده است که این پل، یکی از وحشتناکترین مکانهایی است که ماجراجوها در آنجا قدم میگذارند. ماجرای پل از این قرار است که خیلیها ادعا میکنند صداها و اشکال عجیب و غریبی را در اطراف پل دیدهاند. اشباح، نورهای عجیب و قطار ارواح از جمله چیزهایی ست که ادعا میشود روی پل دیده شده است، بسیاری از افراد با قدم گذاشتن بر روی پل، فورا پا به فرار گذاشتهاند و حسی وحشتناک آنها را اذیت میکرده است.
تعدادی دیگر میگویند که مدام در فضا صدای نعره، غرولند و فریاد میشنیدهاند و از همه بدتر، همیشه صدای گریه کردن کودکی به گوش میرسد.
در گوشه و کنار دنیا خودروهایی وجود دارد که میگویند متعلق به ارواح است. البته این وسیلههای حمل و نقل فقط اتومبیل نیست بلکه میتواند هواپیما یا کشتی نیز باشد. ادعا میشود که یکی از مشهورترین این وسایل در روستایی به نام ساسکاچوان، در سنت لوییز قرار دارد. در این منطقه، استخوانهای بزرگی از زیر خاک بیرون آورده شده است، این کشفیات کلیدی شامل استخوانهای جانورانی مانند گرگ و بوفالو میشود که نسبت به نمونههای امروزی بسیار عظیمالجثهتر بودهاند. سال 1983 راه آهن ملی کانادا، خط آهنی که از مسیر جنوب منطقه «پرنس آلبرت» و شمال سنت لوییز میگذشت را به حال خود رها کرد، مسیر خط آهن برای همیشه برچیده شد، اما خیلیها ادعا میکنند که قطاری که همیشه از این مسیر میگذشته، هنوز در مسیر خود حرکت میکند. آنها مدعی هستند که شب هنگام، نور قطاری از مسیر همیشگی خط آهن دیده میشود، این نور، بسیار روشن است، این نور ماوراءالطبیعه به نام «سنت لوییز» شهرت پیدا کرده است.
افراد ماجراجویی که به دنبال ترس هستند از گوشه و کنار جهان به این منطقه از کانادا سفر میکنند تا شاهد این حادثه عجیب باشند. نکته قابل توجه این است که تعداد گزارشهای مربوط به دیده شدن قطار در روزهای خاصی از سال، بیشتر میشود، برای همین، خیلیها در این موقع از سال به آنجا میروند تا با ترس و وحشت، این پدیده را تجربه کنند.
ماجرا از کجا شروع شد؟
سال 1977، کمپ اسکات، چهل و نهمین سالگرد تاسیس خود را جشن گرفت و برنامه تابستانی این کمپ، از دوازدهم ژوئن 1977 آغاز شد، در اولین روز بازگشایی کمپ، ساعت شش بعد از ظهر، توفان شدیدی در گرفت و همین مسئله باعث شد تا خیلیها که به اردو رفته بودند، داخل چادرهایشان بمانند و از چادر بیرون نیایند.
داخل چادر شماره 8 در واحد کیووا، سه دختر به نامهای «لوری لی فارمر» - هشت ساله- دوریس دنیس میلنر - 10 ساله- و میشل گس - 9 ساله- اقامت داشتند، اینکه در شب توفانی چه اتفاقی در چادر این دخترها رخ داد هیچگاه مشخص نشد اما فردای آن روز، اجساد سه دختر در حالی که مورد آزار و اذیت قرار گرفته و به قتل رسیده بودند پیدا شد. این حادثه یکی از وحشتناکترین قتلهای دسته جمعی در اوکلاهاما بود.
در هفتههای پیش از وقوع قتل، حوادث عجیب و غریبی در کمپ اسکات رخ داده بود. وسایل شخصی بسیاری از کمدها و داخل چادرها، ناپدید شده بود، حتی جعبه وسایل یکی از مشاوران مدرسهای که چند دختر را به اردو آورده بود گم شد و وقتی جعبه را پیدا کردند داخل آن نوشته بود به زودی سه نفر در اینجا به قتل میرسند اما چون درباره کمپهای تابستانی همیشه داستانهای وحشتناکی نقل میشد هیچکس به این نوشته توجهی نکرد. پس از به قتل رسیدن سه دختر بیگناه، پلیس اوکلاهاما، یکی از وسیعترین جستجوهای خود را برای پیدا کردن قاتل یا قاتلان آغاز کرد. کارآگاهان پس از تحقیقات بسیار، سرانجام به مردی به نام «گن لروی هارت» مظنون شدند.
هارت از چهارسال پیش از وقوع این جنایت خونین از زندان فرار کرده بود، پس از ردزنیهای بسیار، بالاخره هارت دستگیر شد و به جرم قتل سه دختر او را محاکمه کردند، اما سال 1979، او از این قتلها تبرئه شده و آزاد شد. اواخر همان سال هارت به خاطر حمله قلبی درگذشت. در مدت زمانی که جلسات محاکمه هارت برگزار میشد، خیلیها مسئولان کمپ اسکات را مقصر اصلی این ماجرا میدانستند چرا که مدعی بودند چادر دخترها 79 متر دورتر از مرکز کمپ بوده است.
از طرفی بعضیها شهادت داده بودند که غریبهای را در عصر همان روز در حال پرسه زدن میان چادرها دیدهاند. با وجود همه این ادعاها درباره کمپ اسکات، فردای همان روز، یعنی زمانی که اجساد دخترها کشف شد، برای همیشه تعطیل شد و تا به امروز، ماجرای قتل دخترهای کمپ اسکات حل نشده باقی مانده و حتی آزمایشات دی انای نیز نتیجهبخش نبوده است.
صدای وحشتناک کمپ
با وجود گذشت سالهای بسیار از این حادثه، هنوز یک مورد عجیب درباره کمپ اسکات وجود دارد، به گفته شاهدان، وقتی باران شدیدی در این منطقه میبارد، صدای وحشتناک گریه چند دختر به گوش میرسد. همچنین سایههای تاریکی در آن منطقه دیده شده است. همه آنهایی که به این کمپ رفتهاند، میگویند حضور فرد ناشناسی را حس کردهاند، تاکنون فقط افرادی که واقعا به دنبال ترس و هیجان هستند توانستهاند در کمپ اسکات شب را به صبح برسانند.
«جاده کلینتون» درغرب میلفورد «نیوجرسی» قرار دارد، طول این جاده، 16 کیلومتر است، در طول قرنهای گذشته، این جاده، سوژه گزارشهای شگفتانگیز زیادی بود. شاهدانی که به این جاده سفر کردهاند ادعا میکنند روحی را دیدهاند که همیشه در کنار جاده میایستد تا اتومبیلی او را سوار کند، همچنین خیلیها مدعی هستند که موجودات عجیب و غریب و شیطاننمایی را دیدهاند که در سراسر مسیر پرسه میزدهاند.
در تمامی گزارشهای مربوط به جاده کلینتون، بر این نکته تاکید شده که ماجراهای عجیب و غریب این جاده از سال 1905 آغاز شده است. میگویند که در این سال، پسری در نهر کنار جاده غرق شد، از آن موقع به بعد، هرکسی که در نهر سکهای بیندازد روح پسرک سکه را دوباره به بیرون آب پرتاب میکند، خیلی از کسانی که به این جاده سفر کردهاند میگویند به محض اینکه وارد جاده شدهاند نور یک کامیون از پشت سرشان ظاهر شده و آنها را تعقیب کرده تا از جاده بیرون بروند. برخی دیگر مدعی هستند که در روشنایی روز افرادی را دیدهاند که لباسهای عجیب و غریبی به تن دارند و به محض نزدیک شدن به آنها، ناپدید میشوند.
ماجراجوهایی که به جاده کلینتون سفر کردهاند و شب را در آنجا به صبح رساندهاند، میگویند در آنجا به هیچ عنوان احساس راحتی نمیکردهاند و آنقدر جاده حس ترس را به آنها میداده که بعضیهایشان مجبور به بازگشت شدهاند.
سال 1905، مردی به نام «ریچارد کراس» قلعهای روی بلندای تپه مشرف به جاده ساخت، سالها بعد این قلعه در آتش سوخت و ویران شد. از آن سال به بعد، ویرانههای قلعه تبدیل به محلی برای برگزاری مراسمهای سری و قربانی کردنهای مخفیانه شد. خیلیها مدعیاند که جاده کلینتون یکی از وحشتناکترین مکانهای دنیاست و اتفاقهای عجیب و غریبی در نزدیکی قلعه رخ میدهد. خیلیها میگویند به محض اینکه وارد جاده شدهاند دچار تشنج شده و از هوش رفتهاند و عدهای دیگر مدعی هستند که در این جاده تاری دید پیدا کردهاند.
اینکه چه چیزی حوادث ناشناخته را در جاده کلینتون رقم میزند همچنان ناشناخته باقی مانده است. نظریههای بسیاری در این باره وجود دارد. به عنوان مثال میگویند قاتلهای سریالی اجساد قربانیان خود را در جنگلهای اطراف جاده دفن کردهاند و به همین خاطر این منطقه، یک محل اسرارآمیز و وحشتناک است.
در سال 1983 دوچرخه سواری که از جاده عبور میکرد، چند لاشخور را دید که در حال نوک زدن به چیزی هستند. وقتی دوچرخهسوار نزدیکتر رفت متوجه جسدی شد که نیمی از آن از خاک خارج شده بود، آزمایشات پزشکی قانونی نشان داد که جسد متعلق به فردی است که به قتل رسیده، اما نکتهای که پلیس را سردرگم کرد این بود که در رگهای مقتول، دانههای کریستال یخی دیده میشد که این مسئله نشان میداد قاتل، جسد را منجمد کرده است.
تحقیقات پلیس بالاخره باعث دستگیری «ریچارد کوکلیسکی» معروف به «مردیخی» شد. او یک قاتل سریالی و عضو مافیا بود، وی نزدیک به 250 نفر را در طول سالهای 1948 تا 1986 به قتل رسانده بود، اینکه وی چه تعداد جسد را در مسیر جاده دفن کرده، هنوز معلوم نیست. اکنون با گذشت سالها از آن حادثه، بسیاری از کسانی که دوست دارند به مناطق وحشتناک سفر کنند به این منطقه از دنیا سفر میکنند و شب را در این منطقه میگذرانند.
«دان کورل» یک قاتل سریالی روانی بود که در دهه 1970 چندین پسربچه را در تگزاس به بدترین شکل ممکن به قتل رساند. او متهم به قتل 27 پسر بود. زمانیکه کورل، قتلهایش را مرتکب میشد، اصطلاح قاتل زنجیرهای هنوز در مطبوعات مصطلح نشده بود و پرونده او به نام «قتلهای هاستون» مشهور بود.
اوایل دهه 1960 شرکت آبنبات سازی «کارل کندی» توسط مادر دان تاسیس شد. او در خانهاش شروع به تولید آبنبات کرد و پارکینگ خانه را تبدیل به مغازه آبنبات فروشی کرد، یک مدرسه ابتدایی در مسیر خانه خانواده کورل قرار داشت و همین مسئله باعث رونق کسب و کار خانواده شد و به این ترتیب این شرکت گسترش یافت، دان پس از مادرش همه کاره بود و در آپارتمانی بالای پارکینگ زندگی میکرد، او مسئول استخدام کارمندان آبنبات فروشی نیز بود.
دان در حیاط پشتی خانهشان یک میز بیلیارد گذاشته بود تا کارگرها اوقات بیکاریشان در آنجا بازی کنند و از طرفی با ترفندهای گوناگون آن را به سمت مصرف مواد بکشاند. اوضاع خوب پیش میرفت تا اینکه تولید آبنبات متوقف شد و دان در یک کارخانه دیگر مشغول کار شد، او در همین دوران در سال 1970 اولین قتل خود را مرتکب شد. او با دو پسر دوازده ساله دوست شده بود و با کمک آنها، طعمههایش را شکار میکرد. دو پسر در ازای هر نقشهای که موفقیتآمیز اجرا میشد 200 دلار دریافت میکردند. آنها میبایست پسربچهها را به داخل ونی که دان در آن منتظر بود میکشاندند تا او بتواند نقشه شوم خود را پیاده کند.
مرد جنایتکار برای کشتن قربانی هایش مراسمهای دیوانهواری اجرا میکرد، او پس از آزار طعمههایش آنها را با شلیک گلوله و یا خفه کردن به قتل میرساند.
هشتم آگوست 1973، هنلی یکی از همدستان کارل با یکی از دوستانش، بدون اجازه وارد خانه دان شدند. در آن شب هنلی و دوستش در خانه دان ماندند و دان به شدت از دست آنها عصبانی بود. فردای آن روز وقتی دو مرد جوان بیدار شدند خود را در غل و زنجیر دیدند. هنلی بسیار التماس کرد تا بالاخره دان حاضر شد او را به خاطر همدستی در قتلها آزاد کند. به محض اینکه دان دستهای هنلی را باز کرد و برگشت تا چیزی بردارد، هنلی اسلحه دان را که در نزدیکیاش بود برداشت و با شلیک شش گلوله، این مرد مخوف را به قتل رساند. هنلی پس از ارتکاب قتل به اداره پلیس رفت و اعتراف کرد.
وی در اعترافات خود محل دفن پسربچهها را هم نشان داد. در طی سالهایی که جنایتها ادامه داشت، دان محل زندگیاش را چندین بار عوض کرد. او قربانیانش را در چهار مکان مختلف دفن میکرد که از جمله آنها میتوان به ساحل بولیوی پنسیلوانیا و ساحل جفرسون کانتی اشاره کرد. مردمی که در این مناطق زندگی میکنند میگویند که روح دان و قربانیانش در آنجا پرسه میزند.
خیلیها برای ماجراجویی در این محلهها، شب را به صبح رساندهاند. آنها ادعا میکنند که صداهای عجیب و غریب، احساس سرمای نامطبوع و حتی حک شدن نوشتههای عجیب و غریب روی سنگ قبر دان از جمله حوادث ناشناخته این مکانهای وحشت به شمار میرود.