به گزارش سایت خبری ساعدنیوز به نقل از روزنامه ایران، ماجرا از یک درد دل شروع شد. درد دلی میان دو رفیق که از کلاس پنجم دبستان همکلاسی، دوست و برادر شدند. خرداد سال ۹۱ در حالی که ۲۰ سال از روز های کودکی و آغاز دوستی آن ها گذشته، در شبی که کیوان تولد سالروز ۳۲ سالگی اش را جشن گرفته بود پس از رفتن میهمان ها با ساسان رفیق سال های دورش تنها شد.
بازهم از خاطرات کودکی و نوجوانی و دوران سربازی گفتند و شنیدند تا اینکه کیوان حرفی تازه را شروع کرد، «می دونی ساسان من چند وقتیه که با دختری به نام هستی آشنا شدم و احساس می کنم که می تونه خوشبختم کنه. در موردش با مادرم حرف زدم و قراره چند ماهه دیگه به اتفاق پدر و مادرم به خواستگاریش بریم.»
ساسان که به ظاهر خیلی خوشحال شده بود، گفت: چه خبر خوبی بالاخره داری سر عقل میایی و می خوای آدم بشی.
کیوان باخنده پرید وسط حرفش و گفت: وقتی من ازدواج کنم مسئولیت توهم زیاد میشه، چون برادرمی و عموی بچه هام میشی.
ساسان هم با سر حرف های کیوان را تأیید کرد و تا پاسی از شب گفتند و خندیدند...
چند روز بعد کیوان با دوستش تماس گرفت و گفت: من و هستی می خواستیم فردا شب با هم به رستوران برویم آنقدر از تو تعریف کردم و گفتم که از برادر به من نزدیک تری که هستی از من خواست تا تو را هم دعوت کنیم تا با تو آشنا شود.
ساسان هم پذیرفت و آن ها قرار گذاشتند در یکی از رستوران های شمالی شهر همدیگر را ببینند. ساعت ۱۰ شب جمع ۳ نفره در رستوران دور یک میز نشستند و کیوان با آب و تاب از ماجرای دوستی شان گفت و اینکه بیش از دو دهه مثل دو برادر کنار هم بوده اند. بعد از ساعتی خوش و بش هر ۳ نفر عکسی یادگاری گرفتند و ساسان از کیوان و هستی خداحافظی کرد و رفت.
فردای آن روز ساسان به کیوان زنگ زد و از او خواست تا عکس یادگاری را برای او هم بفرستد که کیوان عنوان کرد عکس ها در گوشی هستی است می گویم برایت ارسال کند.
ساعت ۱۰ شب بود که از شماره ای ناشناس با تلفن همراه ساسان تماس گرفته شد. ساسان وقتی تلفنش را جواب داد متوجه شد که پشت خط نامزد کیوان است. گفت می خواسته بپرسد که از چه طریقی می تواند عکس ها را برایش بفرستد، اما همین تماس آغازی بود بر پایان رؤیا های کیوان!
ساسان بعد از تشکر گفت: عکس ها را برایم ایمیل کنید. اما دختر جوان مدعی شد گوشی تلفن همراهش مشکل پیدا کرده و فعلاً امکان ارسال برایش وجود ندارد.
ساسان هم گفت: اگر می دانستم گوشی تلفن همراهتان خراب است دیشب برایتان درست می کردم، چون من در تعمیرات تلفن همراه و رایانه کمی تخصص دارم. دختر جوان با خوشحالی گفت: چه عالی. شما که با کیوان مثل برادرید پس چرا شغلتان اینقدر با هم متفاوت است شما متخصص رایانه و او سراغ شغل مانتوفروشی رفته؟
ساسان گفت: من خیلی تلاش کردم که کیوان را راضی کنم تا وارد حیطه کاری من شود حتی بهش پیشنهاد دادم باهم شرکت بزنیم، اما وقتی دیدم تمایلی ندارد خودم شرکت زدم. الانم درآمدم چند برابر کیوان است.
هستی: چقدر خوب اتفاقاً لپ تاپم هم مشکل دارد، اما به خاطر عکس و فیلم هایی که در حافظه اش ذخیره شده نمی تونستم آن را به هرجایی بدهم. امکانش هست یک روز آن را به شرکت شما بیارم تا برام درستش کنید؟
ساسان: حتماً، فقط موضوع تعمیر لپ تاپ رو به کیوان نگید. شاید دوست نداشته باشه شما به دفتر ما بیایید.
هستی: از نظر من که مشکلی نیست، اما اگه شما دوست ندارید نمی گم.
فردای آن روز هستی با یک جعبه شکلات به دفتر ساسان رفت. همین ملاقات و تعمیر لپ تاپ بهانه ای شد تا ساسان خود را به این دختر نزدیک کند و یک روز به خودش آمد و احساس کرد عاشق هستی شده است.
ساعت از نیمه شب گذشته بود که به هستی پیام داد. وقتی مطمئن شد بیدار است گوشی را برداشت و تماس گرفت: چند وقته میخوام یه چیزی بهت بگم، اما نمی دونم چه جوری مطرحش کنم.
هستی که کنجکاو شده بود، گفت: هر چی هست بگو می شنوم.
ساسان: من مدتیه که ازت خوشم اومده و می خواستم اگه تو موافق باشی با خانواده ام صحبت کنم تا به خواستگاریت بیاییم.
هستی:، اما من قراره با کیوان ازدواج کنم. شما دوست های صمیمی هستید مثل برادر.
ساسان: می دونم اگه اون بفهمه خیلی ناراحت میشه، اما آدم ها فقط یکبار می تونن عاشق بشن. مطمئنم کیوان این رو درک می کنه.
حرف های آن شب گرچه با مقاومت متزلزل هستی همراه بود، اما کم کم این مقاومت در هم شکست و ارتباطی که نباید بین آن ها شکل گرفت.
۳ هفته بعد یک روز که تلفن دختر جوان دست کیوان بود پیامی از ساسان دریافت کرد. پسر جوان با خواندن پیام دنیا روی سرش خراب شد. دست هایش می لرزید و عرق سردی روی پیشانیش نشست، اما سکوت کرد. بعد از رفتن هستی بی معطلی به شرکت ساسان رفت.
تماس گرفت و خیلی سرد به ساسان گفت بیا تو پارکینگ کارت دارم. چند دقیقه بعد ساسان که حس کرده بود اتفاقی افتاده با رنگی پریده به پارکینگ آمد. همین که رسید سلام کرد و کیوان آب دهانی به صورت ساسان انداخت و سیلی محکمی به او زد. ساسان که تقریباً متوجه علت عصبانیت کیوان شده بود در ابتدا تلاش کرد تا خودش را بی خبر نشان دهد، اما وقتی دید کیوان قصد جانش را کرده باهم گلاویز شدند.
ساسان احساس کرد که هر لحظه ممکن است آخرین نفس هایش را بکشد، اما به یکباره چشمش به گالن بنزینی که در کنار پارکینگ بود افتاد.
بلافاصله آن را برداشت و به روی کیوان ریخت. در ابتدا او را تهدید کرد که آتشت می زنم، اما کیوان که خودش از درون آتش گرفته بود هیچ چیز را نمی شنید تا اینکه ساسان در یک لحظه چشم هایش را بست و فندکش را روشن کرد و در کسری از ثانیه کیوان شعله ور شد.
چند دقیقه بعد همسایه ها به پارکینگ آمدند و آتش را خاموش کردند، اما کیوان دیگر اعتراضی نمی کرد و حالا با مرگش همه آتش ها را به جان ساسان انداخت و رفت.
نیم ساعت نگذشته بود که اورژانس و پلیس وارد پایان دوئل عشقی کیوان و ساسان شدند و متهم بازداشت شد. او در همان بازجویی های اولیه به قتل اعتراف کرد و پس از بازسازی صحنه قتل و پایان تحقیقات به دادگاه کیفری یک استان تهران فرستاده شد.
در ابتدای جلسه دادگاه، پدر و مادر کیوان درخواست قصاص کردند و ساسان هم تلاش کرد تا قضات را قانع کند که عمدی در کارش نبوده و در یک لحظه و از ترس جانش دست به این جنایت زده است.
در پایان جلسه قضات شعبه ساسان را به قصاص محکوم کردند و پرونده به اجرای احکام فرستاده شد و در این میان خانواده ساسان بار ها تلاش کردند تا رضایت اولیای دم کیوان را جلب کنند، اما موفق نشدند و ساسان بار ها تا پای چوبه دار رفت و برگشت. هربار خانواده ساسان وقت می گرفتند تا شاید خانواده مقتول قدری سرد شوند و جان پسرشان را نجات دهند.
این پرونده پس از نزدیک به ۱۰ سال دوباره با درخواست خانواده مقتول به دادگاه کیفری رفت و وکیل متهم از قضات شعبه دوم دادگاه کیفری خواست تا مهلت ۳ ماهه ای را برای گرفتن رضایت در نظر بگیرند تا شاید برای آخرین بار خانواده متهم بتوانند شعله های خشم خانواده مقتول را پس از ۱۰ سال خاموش کنند.