ضرب المثل بیله دیگه ، بیله چغندر
داستان ضرب المثل
روزی بود، روزگاری بود . در یکی از روزهای آن روزگار، دو نفر که با هم هیچ دوستی و آشنایی نداشتند، و شناختی از همدیگر نداشتند، با یکدیگر همسفر شدند.
راه طولانی بود و خسته کننده و همین مسئله باعث شد که آن دو نفر سر صبحت را با یکدیگر باز کنند.
اولی به دومی گفت : «راه با همسفر کوتاه میشود. بیا با هم حرف بزنیم و تعریف کنیم تا طولانی بودن راه را نفهمیم.»
دومی گفت :« پیشنهاد خوبی است. چه بگوییم و از کجای زندگیمان حرف بزنیم .»
اولی گفت :« مثلا بگو ببینم اهل کجایی ؟ چرا به سفر می روی ؟ »
دومی با خودش گفت :« این بابا که مرا نمی شناسد. بهتر است چیزهایی ببافم و برای او تعریف کنم تا مرا آدم مهمی به حساب بیاورد و به من احترام بگذارد .»
با این فکر گفت :« من اهل شهری هستم که زمین های آباد و حاصلخیزی دارد. کار من کشاورزی است و چغندر می کارم. در مزرعه ی من امسال چغندر عجیب و غریبی به وجود آمده است . چغندری که توی
شهر خودمان کسی قدرت خرید آن را ندارد .»
دومی گفت :« این چه چغندری است که کسی نمیتواند آن را بخرد ؟»
اولی گفت :« گفتم که ! چغندر عجیبی است . چغندری که امسال در مزرعه ی من روییده ، خیلی بزرگ است.
آن قدر بزرگ است که بیش از بیست نفر کارگر ، سه چهار روز کار کرده اند تا توانسته اند آن را از زمین بیرون بیاورند و جا به جا کنند . راستش من نمیدانم که وزن این چغندر چقدر است .
چون که هیچ ترازو و قپانی امکان وزن کردن چنین چغندری را ندارد. چغندر من از گنبد بزرگ یک مسجد هم بزرگ تر است . حالا به سفر می روم تا برای چغندرم در شهری دیگر مشتری پیدا کنم.»
دومی می دانست چنین چغندری هرگز به وجود نمی آید ، اما دلش نمی خواست که به همسفرش بگوید تو دروغ می گویی و اوقات او را تلخ کند. اول تصمیم گرفت حرفی نزند، اما بعد تصمیم گرفت چیزی
بگوید که به همسفرش بفهماند دروغش را فهمیده و حرفش را باور نکرده است.
با این فکر رو کرد و به اولی گفت :« چه چغندر عجیبی است ! امید وارم در این سفر بتوانی مشتری خوبی پیدا کنی .»
اولی که فکر میکرد گیر همسفر ساده لوحی افتاده و توانسته دروغش را به او بقبولاند، گفت :« مشکل من که فروش همین یک چغندر غیرعادی نیست.
زمین من پر است از چغندر هایی که هر کدام به اندازه ی یک گنبد است. باید برای همه ی آن ها مشتری پیدا کنم .»
دومی که دید همسفرش او را خیلی ابله و نادان فرض کرده، گفت :
« البته روییدن چنین چغندر هایی خیلی هم دور از انتظار نیست . کار کشاورزی بستگی به آب و خاک و آفتاب دارد . اگر دانه ای به موقع کاشته شود و درست و حسابی آب و آفتاب بخورد ، ممکن است
چغندری خیلی بزرگتر از گنبد یک مسجد هم به عمل بیاید. برو خدارا شکر کن که خشکسالی نشده و همه چیز دست به دست هم داده تا تو صاحب چغندر هایی به آن بزرگی بشوی .»
اولی که دید همسفرش دروغ های شاخدار او را بی اهمیت و غیر عادی به حساب آورده، سعی کرد که حرف او را عوض کند .
این بود که رو کرد و به او گفت :«خوب حالا تو بگو ببینم چه کاره ای و به کجا می روی ؟»
دومی گفت :« من صنعتگرم . کارم درست کردن دیگ و سینی و ظرف های مسی است . اخیرا به کمک کارگران و دستیارانم دیگ بسیار بزرگی ساخته ایم . دیگی که ما ساختیم آن قدر بزرگ است که چهارتا
مسجد را با گنبد های بزرگش میشود توی آن جا داد . دیگ من به اندازه ی یک میدان بزرگ است . من هم به سفر میروم که برای دیگ به آن بزرگی خریدار پیدا کنم .»
اولی فهمید که همسفرش دروغ چغندریش را فهمیده و باور نکرده، اما به روی او نیاورده است . به جای اینکه از همسفرش عذر خواهی کند، اعتراض کرد :« مرد حسابی ! این چه حرفی است که میزنی ؟! مرا
نادان و ابله فرض کردی ؟ آخر چنان دیگ بزرگی به چه درد تو میخورد ؟ چرا دروغ میگویی ؟»
دومی با خونسردی گفت :« دروغم کجا بوده ؟ بیله دیگ ، بیله چغندر ! چنان چغندر هایی که در مزرعه ی تو روییده، به چنین دیگ هایی هم احتیاج دارد . اگر چنین دیگی وجود نداشته باشد ، خریداری هم
برای چغندر های تو پیدا نمیشود. بهتر است وقتی برای چغندر هایت مشتری پیدا کردی، با اطمینان بگویی که همسفرم هم دیگی دارد که میتوانی چغندر به آن بزرگی را در دیگی به این بزرگی بپزی .»
اولی از خجالت لب فرو بست و تا آخر سفر یک کلمه هم حرف نزد .
مورد استفاده
توضیح داستان