ضرب المثل کلاهت را قاضی کن
داستان ضرب المثل:
حکایت کرده اند که مرد بی آزاری بود که ناگهان برایش مشکلی پیش آمد . ماجرا از این قرار بود که روزی در خانه اش نشسته بود که داروغه به سراغ او آمد و گفت : " تو از یک مسافر غریب ، هزار سکه گرفته ای و به او پس نداده ای ".
مرد تعجب کرد و گفت : " کدام مرد غریب ؟ کدام مسافر ؟ کدام سکه ها ؟ " داروغه گفت : " من این حرفها را نمی فهمم . دو روز دیگر به محکمه شهر بیا . در آن جا قاضی خواهد گفت که تو بی گناهی یا نه ." داروغه این را گفت و رفت و مرد بی گناه را با دنیایی از ترس و نگرانی تنها گذاشت. همسر مرد که دید رنگ از روی شوهرش پریده ، پرسید : چی شده ؟ چرا این قدر ترسیده ای ؟ "
مرد گفت :" قاضی شهر می خواهد مرا به جرم گناهی که نکرده ام مجازات کند ." زن گفت :" چه گناهی ؟ " مرد گفت : " کدام گناه بدتر از این که از یک مسافر غریب هزار سکه بگیرم ." زن همسرش را دلداری داد و گفت : " نگران نباش . تو که گناهی نکرده ای . آن را که حساب پاک است ، از محاسبه چه باک است ؟ " مرد گفت : " می دانم ، ولی من تا به حال به محکمه نرفته ام . می دانم که در آن جا زبانم بند می آِید و گناهکار شناخته می شوم ."
همسر مرد که زن باهوشی بود گفت : " خدا بزرگ است. این هم راهی دارد. همین الان به اتاق برو ، در را به روی خودت ببند و با کلاهت حرف بزن ." مرد با تعجب : " چه می گویی ؟ با کلاهم حرف بزنم ؟ همه خیال می کنند من دیوانه شده ام ."
زن گفت : " با کلاهت حرف بزن یعنی این که کلاهت را قاضی کن . خیال کن در محکمه هستی و آن کلاه هم قاضی شهر است . هرچه می خواهی به قاضی بگویی ، به آن کلاه بگو . بعد آن قدر با کلاه که قاضی شده ، حرف بزن تا زبانت باز شود ."
مرد این راه را پسندید . داخل اتاق رفت و در را به روی خود بست . کلاه را از سر برداشت و بالای اتاق گذاشت. بعد با احترام در مقابل کلاه ایستاد و گفت: " جناب قاضی ، من این مرد را نمی شناسم . باید هم نشناسم چون مسافر و غریب است . اگر او مرا می شناسد ، بگوید پدر من کیست ، پدر بزرگ من کیست ، من اهل کجا هستم و چند فرزند دارم ؟ اگر پولی به من داده ، کی داده و کجا داده ، برای چی به من پول داده ؟ قرض داده ؟ برای کسب و کار و تجارت داده ؟ آیا سندی دارد ؟ آیا کسی دیده که او پول به من داده ؟ پس اگر جوابی ندارد ، به اهالی شهر بگوید که چرا این حرفها را درباره من زده ؟ "
مرد چند بار که با کلاهش حرف زد، زبانش روان شد. دو روز بعد به محکمه قاضی شهر رفت. قاضی کارش را شروع کرد. مرد آنچه را که با کلاه خودش درمیان گذاشته بود، به قاضی گفت. قاضی رو به شاکی کرد و گفت:”تو چه می گویی؟”
شاکی نگاهی به مرد انداخت و گفت:”این مرد درست می گوید. من چون در این شهر غریبم، او را به جای یک نفر دیگر اشتباه گرفته ام.”قاضی مرد بی گناه را دلداری داد و روانه خانه اش کرد. او خوشحال به خانه بازگشت. همسرش از او پرسید:”چه کردی؟”مرد گفت:”قاضی فهمید که من بی گناهم.”همسرش لبخندی زد و گفت:”دیدی گفتم کلاهت را قاضی کن.”
از آن پس، اگر بخواهند به کسی بگویند که در حق دیگران انصاف داشته باشد، می گویند:”کلاهت را قاضی کن.”
معنی ضرب المثل:
حرف یا کاری را پیش خود سنجیدن و سبک سنگین کردن،با خود خلوت کردن برای ارزیابی و مصلحت اندیشی.
شعر در باب مصلحت اندیشی:
عنان مصلحت در عشق مي بايد رها کردن
ندارد حاصلي در بحر بي ساحل شنا کردن.
صائب
ما صلاح خويشتن در پي نوايي ديده ايم
هر کسي گو مصلحت بينند کار خويش را.
سعدي شيرازي
عجب از لطف تو اي گل که نشستي با خار
ظاهرا مصلحت وقت، در آن مي بيني
صبر بر جور رقيبت چه کنم گر نکنم؟
عاشقان را نبود چاره بجز مسکيني!
حافظ شيرازي
گر به نفع دگران کار کني
خويش را زبده ي اخيار کني
ور کني سود خود از رنج طلب
شهره گردي به يکي گنج طلب.
ملک الشعراي بهار
مصلحت توست زبان زير کام
تيغ، پسنديده بود در نيام.
نظامي گنجوي
اگر جهان ، همه دشمن شوند باکي نيست
مرا ز غير چه انديشه، چون تو را دارم؟
مرا که روز و شب انديشه ي تو بايد کرد
نظر به مصلحت کار خود کجا دارم؟
اوحدي مراغه اي