به گزارش سرویس جامعه ساعد نیوز، یکی از متون ادبی چندملیتی که زنان در آن حضوری روشن و فعال دارند، کتاب هزار و یک شب است. قهرمان قصّههای این کتاب، زنی با تدبیر و هوشیار است که با نقل قصّههایی هوشمندانه، پادشاهی خودکامه و مستبد را به خودآگاهی میرساند. روند قصهگویی شهرزاد در کتاب هزار و یک شب نشان میدهد که او، کاملاً هوشمندانه و آگاهانه برای نجات جان خواهر خود و دیگر دختران سرزمینش تلاش میکرده است.
** این داستان زیرمجموعه داستانه های هزار و یک شب است
چون شب بیست و ششم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، آن جوان بازرگان با نصرانی گفته بود که چون من داخل شدم بنشستم ناگاه آن ماهرو را دیدم تاج مکلل بر سر نهاده خرامان همی آید. چون مرا بدید تبسم کرد آنگاه با من گفت: این تویی که در نزد منی . گفتم: فدای تو شوم، من از غلامان توام. به خدا سوگند از روزی که ترا دیده ام خواب و خور بر من حرام گشته.
پس از آن به سخن گفتن بنشستیم ولی من از شرم لب بسته بودم و او از هر سو سخن میگفت تا آنکه خوان گسترده همه گونه خوردنیها بیاوردند. خوردنی بخوردیم و دست شسته، خویشتن با گلاب معطر کردیم و به حدیث اندر شدیم و من این ابیات برخواندم:
ختنی وار رخ خوب بیاراسته ای
چگلی وار سر زلف بپیراسته ای
این همه صنعت آرایش پیرایش چیست؟
گرنه آشوب و بلای دل من خواسته ای
گر بوَد خواسته عمر گرانمایه عزیز
خوشتر از عمر گرانمایه و از خواسته ای
از روی محبت دستارچه را که پنجاه دینار زر در میان داشت به زیر بالین بنهادم و آن پریروی را وداع کردم. او گریان گریان گفت: ای خواجه، روی نیکوی ترا کی خواهم دید؟ گفتم: هنگام شام نزد تو خواهم بود. چون بیرون آمدم دیدم که صاحب خر به انتظار من ایستاده است. من بر خر نشسته به کاروانسرای سرور آمدم و نیم دینار بدو داده گفتم: هنگام غروب باز آی و خود ساعتی در منزل نشسته پس از آن از بهر جمع آوردن قیمت بضاعت بیرون رفتم و هنگام پسین بازآمدم و در منزل نشسته بودم، خربان خر بیاورد. در حال من پنجاه دینار زر به دستارچه فرو بسته سوار شدم و همیرفتم تا به خانه آن زهره جبین رسیدیم. خانه را دیدم رفته و آبکی بر آن زده اند و شمعها در لگن و طعام در بار است و معشوقه حوروش به انتظار من نشسته. چون مرا دید برپای خاست و دست در گردنم افکند و گفت:
دور از تو جان سپردن، دشوار بود یارا
گر بی تو زنده ماندیم، معذور دار ما را
پس از آن خوان بنهادند، خوردنی بخوردیم. به غزل خواندن مشغول بودیم تا نیمی از شب بگذشت. چون بامداد شد برخاسته به عادت معهود پنجاه دینار در زیر بالین بگذاشتم و بیرون آمده خداوند خر بر در یافتم. سوار شده به منزل بازگشتم و ساعتی بخفتم. چون بیدار شدم میوه و نقل و ریحان حاضر کرده به خانه آن ماهروی فرستادم و خود به هنگام غروب پنجاه دینار زر به دستارچه فرو بسته بیرون آمدم و بر خر نشسته به خانه دخترک سیم تن شدم و آنگاه از روی مهر زرها به زیر بالین نهاده بازگشتم و پیوسته مرا کار همین بود. تا اینکه مرا دیناری و درمی نماند. خویشتن را ملامت کرده گفتم:
صبر کم گشت عشق روزافزون
کیسه بی سیم گشت و دل پرخون
حال این است و حرص عشقم بین
راست گفتند الجنون فنون
آن گاه از منزل بیرون آمده به هر سو می رفتم تا به دروازه ذویله رسیدم. خلقی انبوه در آنجا دیدم و در آن میانه مردی بود سپاهی. خواستم که از پهلوی او درگذرم. دستم به جیب او برخورد. احساس کردم که به جیب اندر بدره زر دارد. قصد آن بدره کرده دست به جیب او برده، به در آوردم. سپاهی جیب خود سبک یافت. دست در جیب برده بدره بر جای ندید و خشمگین بر روی من نگریست و دبوس(= گرز) کشیده بر سر من زد. من بیخود بیفتادم. مردم گمان هلاک من کردند. لگام اسب او بگرفتند و گفتند: از بهر تنگی راه نبایستی چنین جوان را بکشی. سپاهی بانگ بر مردم زد که این دزد حرامی است. در آن هنگام من به خود آمدم. شنیدم که بعضی می گفتند: این خوب جوانی است چیزی برنداشته و پاره ای دیگر به راستی سخن سپاهی گواهی میدادند.
آنگاه مردم خواستند که مرا از دست او برهانند و در کشاکش بودند که شحنه شهر برسید و هجوم مردم دیده سبب باز پرسید. سپاهی گفت: بیست دینار زر در جیب داشتم این جوان آن را دزدیده. شحنه مرا بگرفت و کیسه پدید آورد. زر بشمرد بی کم و زیاد بیست دینار بود. شحنه در خشم شد و بانگ بر من زد که راستی بیان کن. من با خود گفتم: چگونه اعتراف نکنم که در میان جمع بدره را در بغل من یافتند و اگر اعتراف کنم به سیاست گرفتار آیم. سر به زیر افکنده ناچار راستی بیان کردم. شحنه آن گروه را به سخن من گواه گرفت و سیاف را به بریدن دست من فرمان داد. سیاف دست من ببرید.
شحنه مرا در همان جا گذاشته برفت.
مردمان بر من گرد آمدند و سپاهی را نیز دل بر من سوخته بدره به من داد و گفت: همانا ترا حاجتی روی داده وگرنه تو دزد نیستی. من بدره از او گرفته گفتم:
تا بدان روی چو ماه آموختیم
عالمی بر خویشتن بفروختیم
با بت آتش رخ اندر ساختیم
خرمن طاعت بر آتش سوختیم
جامه عفت برون انداختیم
رندی و نادانشی اندوختیم
چون سپاهی برفت من برخاسته دست بریده خود در ژنده ای فرو پیچیده با حالت زبون به خانه معشوقه رفتم و خود را به بستر انداختم. چون معشوقه مرا دگرگون یافت سبب بازپرسید. گفتم: سرم به درد اندر است. آن پریزاد از سخن من اندوهگین شد و گفت: ای خواجه، دل مرا مسوزان و ماجرای خود بیان کن. از روی تو چنین می نماید که سخنی داری. من گفتم: سخن گفتن از من مخواه. آن ماهروی بگریست و گفت: چون است که ترا برخلاف پیش می بینم.
القصه او با من حدیث میکرد و من زبان پاسخ نداشتم تا اینکه شب بر آمد. طعام حاضر آوردند. از بیم آنکه راز من آشکار شود طعام نخوردم. یار مهربان با من گفت: ماجرای خود بازگو که ترا محزون همی بینم. من جواب ندادم و گریان شدم فریاد برکشید که از بهر چه گریانی ؟ من سخنی نگفتم تا اینکه درد بر من چیره شد و مرا خواب ربود. آن گاه ساعد بی دست مرا بدید و کیسه زر در جیب من پدید آورده محزون شد.
على الصباح که بیدار شدم طعام پیش آورد. من اندکی طعام خورده برخاستم که از خانه بیرون شوم مرا منع کرد و گفت: بنشین، من بنشستم. گفت: اکنون که ترا محبت بدین پایه رسیده که تمامت مال خود به من صرف کرده و دست خود نیز در راه من داده ای، خدا را گواه میگیرم که از تو جدا نخواهم شد.
آن گاه قاضی و شهود حاضر آورده به ایشان گفت که: مرا به این جوان کابین کنید و گواه باشید که مهر خود گرفته ام و کنیزکان و بندگان و هر چه که مراست از آن این جوان است. چون قاضی و گواهان مزد گرفته بازگشتند آن ماهروی آستین مرا گرفته به مخزنی برد و صندوق بزرگی را که در آن مخزن بود بگشود. نظر کردم دیدم که پر از دستارچه هایی است که من برده بودم. گفت: هر دستارچه که با پنجاه دینار به من داده ای من در این صندوق گذاشته ام. اکنون مال خود بگیر که در نزد من عزیزتر از جانی. از آنکه مال خود بر من صرف کرده ای و دست خود در راه من داده ای اگر من جان بر تو نثار کنم پاداش تو نخواهد بود. پس از آن تمامت مال خود را از زرینه و املاک در ورقه ای نوشته به من داد و آن شب را به سبب حادثه ای که به من رو داده بود با حزن و اندوه به روز آورد و چون بامداد شد رنجور گشت و روز به روز رنجوری اش فزونتر میشد. تا اینکه ماهی نگذشت که آن یار مهربان درگذشت. من هفت روز در عزای او بنشستم و بر تربت او بقعه ای ساختم و مالی بسیار در خیرات او صرف کردم. پس از آن دست به مال او بنهادم و انبار کنجد که به تو فروختم یکی از انبارهای او بود و تاکنون انبارهای او همی فروختم.
الحال تمنای من از تو این است که قیمت کنجد به هدیه از من قبول کنی و سبب غذا خوردن من با دست چپ همین بود و مرا تمنای دیگر از تو این است که با من به شهر من (1) سفر کنی. من تمنای او بپذیرفتم و ماهی مهلت خواستم. پس از آن بضاعت خود فروخته متاع گرفتم و با آن جوان به سوی همین شهر سفر کردم. آن جوان بضاعت خود فروخته متاع دیگر خرید و به مصر بازگشت. مرا آبشخور در این شهر نگاه داشت تا اینکه این حادثه روی داد.
ملک گفت: این حکایت خوشتر از حکایت احدب نیست. ناچار هر چهار تن را بکشم.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
( 1- در چاپهای فارسی به « شهر بغداد » و در تمام نسخه های عربی « بلادی » (= شهر یا سرزمین من) آمده و با توجه به اینکه ماجرا در چین می گذرد، بغداد غلط است.)
برای خواندن داستان های بیشتر با گروه شعر و حکایات ساعد نیوز همراه باشید.