آشفته دلان را هوس خواب نباشد
شوری که به دریاست به مرداب نباشد
هرگز مژه برهم ننهد عاشق صادق
آنرا که به دل عشق بود خواب نباشد
در پیش قدت کیست که از پا ننشیند
یا زلف تو را بیند و بیتاب نباشد
چشمان تو در آینه ی اشک چه زیباست
نرگس شود افسرده چو در آب نباشد
گفتم شب مهتاب بیا نازکنان گفت
آنجا که منم حاجت مهتاب نباشد
****
کجایی تو ، ای گرمی جان من ؟
که شد زندگی بی تو زندان من
کجایی تو ای تک چراغ شبم ؟
که دور از تو جان میرسد بر لبم
لبم ، بوسه جوی لب نوش تُست
در آغوش من بوی آغوش تُست
به هر جا گلی دیده ، بو کردم
ز گلها تو را جستجو کرده ام
شب آمد ، سیاهی جهان را گرفت
غم تو ، گریبانِ جان را گرفت
بیا ای درخشنده مهتاب من
که عشق تو بُرد از سرم خواب من
رهایم مکن در غمِ بی کسی
کنم ناله ، شاید به دادم رسی
خطاکارم ، اما ز من گوش کن
بیا رفته ها را فراموش کن
****
دوست میدارم که با خویشان خود بیگانه باشم
همدم عقلم چرا همصحبت دیوانه باشم
دل به هر کس کی سپارم من در دلها مقیم
تا نتوانم شمع مجلس شد چرا پروانه باشم
آزمودم آشنایان را فغان از آشنایی
آرزومندم که با هر آشنا بیگانه باشم
مرغ خوشخوانم وگر در حلقه زاغان نشینم
کی توانم لحظه ای در نغمه مستانه باشم
مردمی گم شد میان آشنایان از تو پرسم
با چنین نامردمان بیگانه باشم یا نباشم
****
بار الها بال پروازم ببخش
روح آزاد سبکتازم ببخش
عاشق بزم تو ام ،راهم بده
عقل روشن ،جان آگاهم بده
****
تادلبر من پا بزمین بگذارد
از هیکل او ناز و ادا میبارد
دل دادن او بهر من آسان بود
پوشیدن چشم از او مصیبت دارد
****
ای معنی عشق
ای یاد تو در خاطر من جاودانه
ای بی تو چشمم چشمه اشک شبانه
ای روشنایی ، ای چراغ زندگانی
ای رفته در ابر سیاه بی نشانی
وقتی تو رفتی ...
از مشرق لب ها طلوع خنده ها رفت
از دست من وز دست ما آینده ها رفت
وقتی تو رفتی ...
مهتاب بام آسمان کمرنگ تر شد
وقتی تو رفتی ...
دنیا به چشمم از قفس هم ... تنگ تر شد
وقتی تو رفتی ...
اندوه شوق زندگی را از دلم برد
وقتی تو رفتی ...
برگ درختان زرد شد ، خورشید افسرد
وقتی تو رفتی ...
مرگ خندید
در جمع ما انگیزه های زیستن مرد
از باد پرسیدم : کجا رفت ؟!
گفتا که : من هم در پی آن رفته از دست
سر تاسر دنیا خزیدم
اندوه ، اندوه
او را ندیدم !
از شب سراغت را گرفتم
شب گفت : افسوس
او ماه من بود
من هم به امید طلوعش ماه ها تاریک ماندم
همراه مرغ حق به یادش نغمه خواندم
خود را به دریا ها و صحرا ها کشاندم
با یاد او در هر قدم اشکی فشاندم
در دشت های دور و نا پیدا دویدم
او را ندیدم !
با ماه گفتم : ماه من کو ؟
رنگش پرید و زیر لب گفت :
بر بام و روزن های عالم سر کشیدم
شب تا سحر سر تا سر دنیا دویدم
در لا بلای برگ جنگل ها خزیدم
با جست و جو ها خستگی ها شبروی ها
او را ندیدم
از رعد پرسیدم ز نامت
فریاد او در گنبد افلاک پیچید
چون مادران داغدیده ناله سر کرد
با ابر گفتم قصه ات را
روی زمین را در غمت از گریه تر کرد
ای یاد تو در خاطر من جاودانه
ای بی تو من همسایه اشک شبانه
وقتی تو رفتی ...
اندوه شوق زندگی را از دلم برد
وقتی تو رفتی ...
برگ درختان زرد شد خورشید افسرد
وقتی تو رفتی ...
مرگ ... خندید
در جمع ما انگیزه های زیستن مرد
****
عارف كسي بود كه به شب اي خدا كند
با سوز سينه خسته دلان را دعا كند
پيچد سر از عنايت سلطان به كبر و ناز
در كوي فقر قامت خدمت دو تا كند
بر پاي شاه اگر سر ذلت نهاده است
با شرم توبه سجده ي حق را قضا كند
****
اگر كه گل رود از باغ باغبانان چه كند ؟
چو بي بهار شود با غم خزان چه كند ؟
كسي كه مهر گل از دل نميتواند كند
به باغ خشك در ايام مهرگان چه كند
به گريه زنگ غم از دل بشوي و شادان باش
دل گرفته غم خفته را نهان چه كند ؟
****
ای یاد تو در ظلمت شب همسفر من
وی نام تو روشنگر شام و سحر من
جز نقش تو نقشی نبود در نظر من
شبها منم و عشق تو و چشم تر من
وین اشک دمادم که بود پرده در من
در عطر چمن های جهان بوی تو دیدم
در برگ درختان سر گیسوی تو دیدم
هر منظره را منظری از روی تو دیدم
****
نیمشب همدم من دیده گریان من است
ناله مرغ شب از حال پریشان من است
خنده ها برلب من بود و کس آگاه نشد
زین همه درد خموشانه که بر جان منست
قافل از حق شدم و قافله عمر گذشت
ناله ام زمزمه روح پریشان منست
در بر عشق بسی دم زدم از رتبت عقل
گفت خاموش که او طفل دبستان من است
****
خداجو با خداگو فرق دارد
حقیقت با هیاهو فرق دارد
خداگو حاجی مردم فریب است
خداجو مومن حسرت نصیب است
خداجو را هوای سیم و زر نیست
بجز فکر خدا،فکر دگر نیست
****
الاهی غمم بار خاطر نباشد
که در غم مرا جان صابر نباشد
الاهی نباشد وداعی و گر هست
برای کسی بار آخر نباشد
به هنگام کوچ عزیزان الاهی
نگه کردن از چشم شاعر نباشد
الاهی کسی را که من دوست دارم
به دوران عمرم مسافر نباشد
****
آمدی با تاب گیسو ،تا که بی تابم کنی
زلف را یکسو زدی،تا غرق مهتابم کنی
آتش از برق نگاهت ریختی بر جان من
خواستی تا در میان شعله ها آبم کنی
****
بخوان آواز غمگین یتیمان را
که همچون طوطی بی نغمه خاموشند
وبر سرهایشان چتر محبت سایه ا فکن نیست
بدلها راهشان بسته است
زخاطر ها فراموشند
مخوان آواز ای دختر!
صدای نغمه ی مستانه ات را در گلو بشکن
پسر آواز عشق انگیز را بس کن
سرود لحظه های کامیابی را به دور افکن
تو ای دختر که شور نغمه از لبهات لبریز است
برای نغمه هایت فکر دیگر کن
تو ای مرد جوان کز کام ها در سینه ات بانگی طر بخیز است
سرود قرن را سر کن
بخوان اواز اما همره بانگ دلاویزت
بگوش ما رسان شب ناله های بینوایان را
صدای دردمندان بلاکش را
نوای مبتلایان را
مخوان آواز عشق انگیز ای دختر!
اگر اواز میخوانی
بخوان اواز دردانگیز آن مرد نگون بختی
که شب با دست خالی میکند اهنگ کاشانه
و با شرمی غم الوده
به جای نان به پای کودکانش اشک میریزد
وغمگین کودکان او
بگردش در تضرع چون کبوترهای بی دانه...
تو ای دختر !برای نغمه هایت فکر دیگر کن
سرود قرن را سر کن
گر راحت گیتی طلبی عدل در اینست
کز مال جهان از دگران بیش نباشی
در کار معیشت به خرد کوش و چنان باش
کز وسوسه ی فقر به تشویش نباشی
خوش زیستنت بسته به آنست که مردم
گنجور ندانندت و درویش نباشی
****
نیمه شب همدم من دیده ی گریان منست
ناله ی مرغ شب از حال پریشان منست
در همه عمر دمی خاطر من شاد نبود
گریه انگیز تر از مهر من آبان منست
خنده ها بر لب من بود و کس آگاه نشد
زین همه درد خموشانه که بر جان منست
به بهارم نرسیدی به خزانم بنگر
که به مویم اثر از برف زمستان منست
غافل از حق شدم و قافله ی عمر گذشت
ناله ام زمزمه ی روح پشیمان منست
گر به سرچشمه ی توحید رسم جاویدم
ورنه هر لحظه ی من نقطه ی پایان منست
در بر عشق بسی دم زدم از رتبت عقل
گفت خاموش که او طفل دبستان منست
****
خوشا عاشق شدن اما جدایی
خوشا عشق و نوای بی نوایی
خوشا در سوز عشقی سوختن ها
درون شعله اش افروختن ها
چو عاشق از نگارش کام گیرد
چراغ آرزوهایش بمیرد
در این آتش هر آنکس بیشتر سوخت
چراغش در جهان روشنتر افروخت
نوای عاشقان در بینوایست
دوام عاشقی ها در جدایست
****
بسیمای جهان می ریخت سیماب
ستاره ُدر فلک چشمک زنان بود
قمر تاجی بقرق آسمان بود
نسیم گل افشان هر سو گذر داشت
زمین و آسمان لطف سحر داشت
مهی با من در آن مهتاب شب بود
مرا لبهای جان بخشی به لب بود
ز ذست غم ُنجاتم داد آن شب
لبش ُآب حیاتم داد آن شب
مرا آن شب دو مه در پیش رو بود
یکی خاموش ُیکی در گفتگو بود
مرا همچون هلالی بود آغوش
درونش کوکبی سیمین بنا گوش
همه رنج جهان رفت از تن من
چو دستش حلقه شد بر گردن من
نگاهش با نگاهم راز می گفت
سخنها چشم او با ناز می گفت
به چشمم اشک شادی حلقه زن بود
که دلدارم نبود اوُ جان من بود
نمایاند تا به من آن بدن را
بدور افکند ُ آن گل ُ پیرهن را
دلم از شوق آن تن رفت از دست
تن او رونق مهتاب بشکست
تن او خرمنی بود از گل یاس
دلم افتاد از شوقش به وسواس
گل من دلبرانه ناز می کرد
لبش را غنچه آسا باز می کرد
بر آن بودم که در پایش بمیرم
ز وصلش داد هجران را بگیرم
بدو گفتم که:که ای ماه شب افروز
که از روی تو یابد روشنی ُروز
مرا از دوریت بی تاب کردی
کجا بودی؟ دلم را آب کردی
کجا بودی که بینی شام تارم
گهر ریزان دو چشم اشکبارم؟
گواهم مرغ شب در زاری من
قمرُ آگاه از بیداری من
ز گفتارم ُدو چشمش شد غم آلود
گل رویش ُز اشکش شبنم آلود
بگفت: ای بی خبر از شهر رازم
کجا بودت خبر از سوزو سازم؟
که من هم در غمت بی تاب بودم
ز گریه در میان آب بودم
بگفتم: روز من بدتر ز شب بود
تنم هرشب میان سوز و تب بود
به پاسخ گفت: یار گرم گفتار
سخن از حال گوُ بگذشته بگذار
بگفتم: با وصالت غم ندارم
بگفتا:من هم از تو کم ندارم
بگفتم:بوسه باشد مطلب من
بگفتا: این تو این هم لب من
بدو گفتم: چه نوشم در جوانی؟
بگفت: از لعلم آب زندگانی
بگفتم:درد هجران را دوا کن
بگفت: از وصل ُکامت روا کن
بت افسونگر من ناز ها کرد
میان ناز ها کامم روا کرد
در آغوشم به مستی رفت در خواب
چو طاوسی که آرامد به مهتاب
چه خوش باشد که بعد از انتظاری
به امیدی رسد امیدواری
8 ماه پیش