به گزارش پایگاه خبری_تحلیلی ساعدنیوز، روز اوّلى که ما را به دبستان بردند، روز خوبى بود؛ روز شلوغى بود. بچهها بازى میکردند، ما هم بازى میکردیم. اتاق ما کلاس بسیار بزرگى بود - باز به چشم آن وقتِ کودکى من - و عدّه بچه هاى کلاس اول، زیاد بودند.
حالا که فکر میکنم، شاید سى نفر، چهل نفر، بچه هاى کلاس اول بودیم. به هرحال و روز پُرشور و پُرشوقى بود و خاطره بدى از آن روز ندارم. البته چشم من ضعیف بود، هیچکس هم نمی دانست، خودم هم نمی دانستم؛ فقط می فهمیدم که چیزهایى را درست نمیبینم. بعدها چندین سال گذشت و من خودم فهمیدم که چشمهایم ضعیف است؛ پدر و مادرم هم فهمیدند و برایم عینک تهیه کردند. آن زمان - وقتى که من عینکى شدم - گمان می کنم حدود سیزده سالم بود؛ لیکن در دوره اول مدرسه این نقصِ کار من بود. قیافه معلم را از دور نمیدیدم، تخته سیاه را که روى آن مینوشتند، اصلاً نمیدیدم و این، مشکلات زیادى را در کار تحصیل من به وجود میآورد.
2 ماه پیش
2 ماه پیش
2 ماه پیش
2 ماه پیش
2 ماه پیش
2 ماه پیش
2 ماه پیش
2 ماه پیش
2 ماه پیش
2 ماه پیش
2 ماه پیش
2 ماه پیش
2 ماه پیش
2 ماه پیش
2 ماه پیش