و عشق
لابلای موهای تو پیچید . . .
دلم
اسارتی میخواهد
از جنس تو . . .
مثل حبس شدن گوشه آغوشت !
به دوست داشتَنت مشغولم . . .
همانند سربازی که سالهاست ؛
در مقری متروکه ،
بی خبر از اتمام جنگ ، نگهبانی می دهد !
می خواهم دوستت نداشته باشم
اما نمیتوانم . . . !
و این تنها جاییست
که خواستن
توانستن نیست . . .
از ته دل دوستت دارم تا آخر خط،
روزهای بی تو همچون کتاب بدون صفحه است.
دوستت دارم، همیشه دوستت خواهم داشت برای
مابقی این زندگی دنیوی و زندگی که در بهشت خواهیم داشت…
عشق
همین خنده های ساده توست
وقتی بـا تمـام غصه هایت میخنـدی
تـا من از تمـام غصه هایـم رهــا شوم . . .
همین که تو میدانــی
” دوستت دارم “
کافیست …
بگذار خفه کند خودش را
دنیا …
تا دیروز ، هرچه می نوشتم عاشقانه بود
از امروز ، هرچه بنویسم صادقانه است
عاشقانه دوستت دارم . . .
در نگاهت چیزیست که نمیدانم چیست ؟
مثل آرامش بعد از یک غم ، مثل پیدا شدن یک لبخند
مثل بوی نم بعد از باران ، در نگاهت چیزیست که نمیدانم چیست ؟
من به آن محتاجم !
جغرافیای کوچک من
همین چشم های مشکی توست
که هیچ چیز جایش را نمی گیرد . . .
از دور تو را دوست دارم
بی هیچ عطری
آغوشی
نوازشی
و یا حتی بوسه ای
تنها دوستت دارم از دور
تـــو برمی گردی و زندگی را
از جایی که پاره شده دوباره به هم می دوزیم
در صندوقِ خاطره ها هنوز نخ برای بخیه زدن هست…
این من هستم که وفادار خواهم ماند ، این تو هستی که تنها بی وفایی از تو جا خواهد ماند!
این من هستم که آخرش میسوزم ، این تو هستی که میروی و من با چشمهای خیس به آن دور دستها چشم میدوزم…
تو مرا می فهمی
من تورا می خواهم
و همین ساده ترین قصه یک انسان است
تو مرا می خوانی
من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم
و تو هم می دانی
تا ابد در دل من می مانی…
گاهی هم باید ماند
تا شیرین شدن زندگی دو نفره را
یکبار دیگر تجربه کرد
ماندن جرات می خواهد
ماندن صبر، گذشت و فداکاری می خواهد
ماندن “عشق” می خواهد …!
عشق یعنی:
وقتی نیستش به یادشی و می خوای باهاش باشی
وقتی باهاشی همش می خوای نگاش کنی
وقتی نگاش میکنی دوست داری از ته قلب شاد باشه
و وقتی داری نگاش میکنی و میفهمی از ته قلب خوشحاله عاشق تر شی…
تنهـا برنامه اے کــه تـِکرارش
آرزوےِ هر روز مـَن استـــ
پـَخشِ زنده ےِ
نگـاهِ توستــ … هَمیـن…
زنـــدگی بهانه استـــ
من هوا را به امید
همنفسی
با تو
تنفس می کنم
مثل امواج دریا آمدی و ساحل قلبم را در میان خودت گرفتی ، همدیگر را دیوانه کرده بودیم با نوازش های هم ، آن سکوت عاشقانه رابه یاد داری در لحظه بوسیدن هم؟
ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺧﻂ ﻋﺎﺑﺮ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻧﺪﺍﺭﺩ ، ﺩﺳﺖ ﻣﺮﺍ
ﺑﮕﯿﺮ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺩ ﮐﻦ ، ﻗﺮﺍﺭ
ﺩﯾﺪﺍﺭ ﻣﺎ ﻫﺮ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ، ﺧﯿﺎﻟﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ
ﮔﺬﺍﺭﺩ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ…
ﺍﺯ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﺘﻨﻔﺮﻡ !
ﺍﯾﻦ ﺍﺧﺘﺮﺍﻉ ﻏﺮﯾﺐ ﺑﺸﺮ ﮐﻪ ﻣﺪﺍﻡ ،
ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺣﻀﻮﺭﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺥ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﯾﺎﺩﻡ
ﻣﯽ ﮐﺸﺪ!!