معرفی کتاب بیداری اثر مصطفی جمشیدی

  یکشنبه، 21 آذر 1400   زمان مطالعه 8 دقیقه
معرفی کتاب بیداری اثر مصطفی جمشیدی
در یک ماشین بنز دونفر جلو نشسته بودند، یکی راننده و دیگری بسته‌های گوشت را پخش می‌کرد. از پشت کوه راه نبود. راننده یکی دوبار جلو عقب کرد و بالاخره راهی جست. زن همراهشان که صندلی پشت بنز نشسته بود، عینک دودی به چشم داشت و موهایش را رها کرده بود. چند بچه به دنبال ماشین گذاشتند، زن یکی دو بسته گوشت از پاکت قهوه‌ای بیرون کشید..

درباره کتاب بیداری

کتاب بیداری اثر نویسنده معاصر، مصطفی جمشیدی است که در مجموعه ادبیات برتر در انتشارات کتاب نیستان به چاپ رسیده است.

خلاصه کتاب بیداری

داستان در زمان وقوع انقلاب اسلامی شکل می گیرد. همسر یک سرهنگ که همه ساله برای ادای نذر به یکی از روستاها می رود، در سفر تازه اش به روستا، مردی غریبه را سوار ماشین خود می کند. با ورود آنها به روستا اتفاقات تازه ای برای همسر سرهنگ می افتد.

درباره نویسنده کتاب بیداری

مصطفی جمشیدی متولد ۱۳۴۰ در شمیران (قریحه ی سعادت آباد) است. او از داستان نویسان دهه ۶۰ است که دستی نیز در سایر رشته های هنری چون سینما، شعر و... دارد.کتاب های داستانی او در حوزه داستان کوتاه و رمان بیشتر حول محور مسائل اجتماعی، دفاع مقدس و حوزه آفرینش های دینی است.از رمان های وی می توان به سونات عدن، بوفاری ۴، معبر به آخرالزمان، بیداری، شنیدن آوازهای مغولی، مغات میغ، باز یافته های شهر دلتنگ اشاره کرد.رمان وقت نیایش ماهی ها کاندیدای کاتب سال بوده است. اکثر کارهای او ویژه گی های نثری متمایز را داراست.حضور وی که یکی از داستان نویسان قدیمی کشور است در سال های اخیر بیشتر معطوف به ادبیات انتظار بوده است.رمان های مغات میغ، سونات عدن، خود نوشت و بوفاری ۴ اکثراً در جوایز ادبی حضوری فعال داشته و کاندیدای دریافت جوایزی بوده است.مصطفی جمشیدی در تهران زندگی می کند و حضور در جنگ تحمیلی و تجربیات منبعص از آن در آثاری چون بوفاری ۴ و برخی دیگر از نوشته های وی مشهود است. در سال های اخیر سبک نگارش وی به سمت نوعی ویژگی های خاصی که در نثر داستان نویسی معاصر مختص به خود اوست گرایش پیدا کرده و دارای تمایزات ویژه است.

کتاب های برگزیده مصطفی جمشیدی:

  • بوفاری 4
  • بیداری
  • لغات میغ
  • خودنوشت
  • سراب و سمرقند
  • سمندر
  • سونات عدن
  • معبر به آخرالزمان
  • وقایع نگاری یک زندیق
  • شنیدن آوازهای مغولی
  • شب رنج موسی
  • بازیافته های شهر دلتنگ

    مصطفی جمشیدی

    قسمتی از کتاب بیداری

خانم شعوبی در آپارتمانش را باز گذاشته بود. جهان را که دید گل از گلش شکفت!

ـ کشف حجاب کرده اید خانم شعوبی؟

«شعوبی» روسری آبی رنگش دور گردنش افتاده بود و پاچین پوشیده بود و بلوز چسبانی به تن داشت که با سابقه ای که داشت نمی خواند!

ـ آلا والا زده اید و با آن پاچین بادِ ولایت افتاده به تنتان ها؟ گفته باشم!

جهان می خواست کفش هایش را در بیاورد که خانم شعوبی مانعش شد.

ـ از ما گذشته جهان خانِ بهتر از ما! سروان پاکیزه خُو را مرخص کردید رفت؟

جهان داخل شد و به دنبال شعوبی راه افتاد. چند صندلی چوبی عهد عتیق با میز بزرگی از جنس راش روسی که نصف هال را گرفته بود، با یک عالمه خرت و پرت رویش، آن جلو خودنمایی می کرد. جهان بار اول نبود که به اینجا آمده بود. اوقات دورهٔ زن تیمسار ـ آن وقت ها سرهنگ تمام بود ـ بارها به این جا آمده بود. صد البته به همراه همین سروان پاکیزه خو که رانندهٔ تیمسار بود. یک کلفت دختر جوانی داشت که شعوبی بدش نمی آمد که به جهان بیندازتش و بارها سر این موضوع بحث شان شده بود. پرده ها کیپ کیپ بودند و بوی عود سوختهٔ هندی از آن طرف اتاق های ته سالن می آمد. خانهٔ شعوبی طبقهٔ هفتم از یک مجتمع بزرگ بود.

پدر شعوبی ملاک محسوب می شد، اما حالا تنهای تنها بود. می گفتند پسرهایش توی انگلیس قمارخانه دارند، اما کسی سر از کار او در نمی آورد. (شوهرش یک پیمانکار بود که مرده بود) بیشتر بساط فال قهوه و ورد و اوراد در خانه اش بپا بود و گاه البته ژورنال ها و حرف و حدیث مد و خیاطی و آرایش مو و دکوراسیون و این حرف ها... اما هر چه که بود برای خودش الدوروم بلدورمی داشت و همه حسابش را داشتند و کسی نمی توانست به آن دم و دستگاهش خللی وارد بکند. چه برسد طعنه زدن و شوخی... اما حساب جهان چیز دیگری بود.

ـ جهان خان تا یوم القیامه می خواهی عَزَب اوغلی بمانی؟

«جهان» جلوتر رفت و شعوبی پیچید طرف آشپزخانه و یخچال که شربتی برای او بیاورد.

ـ همان جا بنشین تا از این خوب ترهای کاشانی برایت بیاورم. یک عرق بیدمشکی آورده اندخانم ها برایم که جان می دهد برای بازکردن نخ سرتقی ات آقای آقاها! جهان خان!

ـ شرمنده ام می کنید خانم!

جهان روی مبل قدیمی نشست و احساس کرد آپارتمان شعوبی از بی هوایی و رخوت، ته ماندهٔ رمقش را دارد می گیرد.

ـ جسارت است خانم ها چرا پنجره ها را باز نمی کنید یک هوایی داخل بشود؟ هوای بیرون زَمْهریر که نیست فدای جدّت!

شعوبی داشت توی آشپزخانه لیوان ها را می شست و پارچ را مهیا می کرد.

ـ پنجرهٔ باز مال جوانهاست. مثلاً عَزَب اوغلی! دخترم (به خدمتکارش ملیحه که سال ها با او بود و از یتیم خانه آورده بودش دخترم می گفت!) اگر باشد یک هوایی می خوریم. با زمهریر و نسیمش هم کاری نداریم! اگر هم نباشد که هیچ!

جهان به مجسمه ای که شکل بودا یا یک الههٔ هندی بود و روی میز بود، نگاه می کرد. سال ها قبل معلوم نبود چند هزار سال قبل شعوبی به تنها سفر خارجی که با شوهر مرحوم اش رفته بود می نازید و این ها تحفهٔ هند و آن دیار بودند! مردی با لباس برهمنی در حال مراقبه بود و یک درخت از تنش سبز شده بود. درخت ریشه نداشت و انگار جای بال پرواز مرد برهمن از پشت او به آسمان سبز شده بود.

ـ خانم شعوبی این بودا است؟

ـ چی عزیز جان؟

ـ همین مجسمه!

ـ به این جور چیزها هم علاقه داری تو؟

ـ والله چه عرض کنم؟ شما دستگاه مراقبه دارید و مرتاض هوا می کنید. یک فال و اقبالی هم از ما می گرفتید؟

شعوبی از این طرز صحبت کردن جهان خنده اش گرفته بود، اما خودش را از تک و تا نمی انداخت. لیوان ها را پر کرد و همه محتویات سینی را جلو، مقابل جهان آورد. بعد دو صندلی کنارتر از جهان روی مبل زوار در رفته ای نشست و نگاهی هم به تلفن انداخت.

ـ دیر کرد دخترم. بفرمایید نوش جان کنید (به شربت ها اشاره کرد!)

جهان به سینی نگاه کرد و پرسید: «شما نمی خورید؟»

شعوبی گیس های نقره ای ـ سیاهش که گرد تا گرد گردن به نسبت فربه اش را پوشانده بودند تکانی داد به علامت امتناع.

ـ چله دارم!

ـ عجب!

جهان لیوان را به دست گرفت و دوباره پرسید: «پرسیدم بوداست؟»

ـ یکی از مقدسین است. شربتت را بخور...

جهان محتوای لیوان را مزه مزه کرد.

ـ نترس تویش زهر نریخته ام چیزخورت کنم. از من که گذشته، ملیحه هم که چشم و دلت را سیر نمی کند پا خال اش بنشینی؟

جهان خندید: «از سحر شما کی جسته که من جسته باشم، مستجاب الدعوه!»

ـ ای بلا مرده. مستجاب الدعوه بِلّا پوشید بلیط بخت آزمایی را دولّا دوشید!

جهان شربت را سر کشید.

ـ خانم شعوبی... از شوخی گذشته یک فکرهایی به کله ام می زند گاهی که عاجزم می کند.

شعوبی تکانی به هیکل خپله اش داد به بهانهٔ برداشتن خرده آشغالی نادیدنی از روی میز و بعد بی اعتنا پرسید: «مثلاً؟»

جهان عقب نشست و پشتش را تکیه داد به مبل عهد عتیق. صدای جِرّی از فنرهای مبل درآمد!

ـ مثلاً اینکه آخر و عاقبت ما چی می شود؟ منظورم ما ناتوهاست که قبر و مرده را با هم دزدیده ایم!

شعوبی دست به گوشواره اش برده بود. حلقهٔ زرین کوچکی که به صورت مضحکی صورت گوشت آلودش را نه جوان تر کرده بود نه پیرتر! بعد پرسید: «در عالم مستی یا هوشیاری».

... و اضافه کرد: «مستی و راستی؟ ها جهان؟»

جهان گله مند زارید: «خانم شعوبی! »

جواب شنید: «زهر مار... فکر می کنی آمارت را ندارم که هر وقت می آیی اینجا یکی دو پیک توی مغازهٔ وارطان راهی خندق بلا می کنی و مدام توی شکوفه نو ولویی؟ اگر تیمسار مأمور بشود که کارت زار است، برّو بیابان خدا؟ هر چند تو بغلی ات را هر جا که بروی با خودت می بری!»

جهان شریرانه خندید:

ـ به جان سرکار عالی خلاف به عرضتان رسانده اند. من نوکر خان زاد این خانه ام! تیمسار مثل دو تا چشمش به من اعتماد دارد. خودت که در جریانی!؟

ـ حالا بنال ببینم چه مرگته؟

ـ همین فکری که گفتم...

جواب شنید: «باید روزه بگیری جانم!»

جهان خنده سر داد: «من؟»

ـ نه عمه ام. اگر فکر منِ منانی، برو شوهر کن که بیوه نمانی...!

بلند شد و به بهانه ای دست به کمرش برد:

ـ جهان، شنیده ام تیمسار همین روزها منتقل می شود حسن آباد. پس تکلیف آن زمین خواری شاپور غلامرضا توی شمال چی می شود؟ شنیده ام غلامرضا باشگاه گلایدر راه انداخته آنجا!، باز شنیده ام رضا چوبچی که زندانی سیاسی بوده اهل ولایت را جمع کرده جلوی فرمانداری که: فسق و فسوق با غلامرضا راه می کشد به ولایتشان و نطق سیاسی کرده، مردک یک تبعیدی آواره، ببین چه چیزهایی در کرده آنجا! غلامرضا تیمسار را می خواهد که دیزاین کند آن مدرسهٔ خلبانی اش را... در جریانی...؟

جهان مرموز پوزخندی زد: «از ما حرف نکش شعوبی جان! »

شناسنامه کتاب بیداری


دیدگاه ها

  دیدگاه ها
از سراسر وب   
پربازدیدترین ویدئوهای روز   
آخرین ویدیو ها