درباره کتاب سه روایت از مردی که خدا دوست داشت او را کشته ببیند
کتاب سه روایت از مردی که خدا دوست داشت او را کشته ببیند، اثر داوود غفارزادگان نگاهی متفاوت و لطیف به واقعه عاشورا دارد که در سه قسمت مختلف روایت می شود.
خلاصه کتاب سه روایت از مردی که خدا دوست داشت او را کشته ببیند
شهادت امام حسین (ع) در روز عاشورا یکی از پراهمیت ترین رویدادهای تاریخی و دینی اسلام است. ماجرایی شگفت انگیز که درس های زیادی به ما می دهد و رسم وفاداری و آزادگی را نشانمان می دهد. نویسندگان زیادی تا به امروز از این موضوع الهام گرفته اند تا اثرهایی بیافرینند و کتاب سه روایت از مردی که خدا دوست داشت او را کشته ببیند یکی از زیباترین آثار درباره واقعه عاشورا است. داوود غفارزادگان در کتاب سه روایت از مردی که خدا دوست داشت او را کشته ببیند در سه بخش این رویداد بزرگ را روایت می کند.در بخش اول کتاب، کاروان امام حسین (ع) راهی کربلا است و در این راه رویایی حربن یزید ریاحی و بعد از آن توبه او را از زاویه دید سیدالشهدا (ع) شاهد هستیم. در بخش دوم، روایت هایی کوتاه از دوران کودکی تا بزرگسالی امام حسین (ع) را می خوانیم و در بخش پایاینی با زاویه دید حر، همان روایت بخش اول را به گونه ای متفاوت می خوانیم.
درباره نویسنده کتاب سه روایت از مردی که خدا دوست داشت او را کشته ببیند
داوود غفارزادگان متولد ۱۳۳۸ اردبیل- داستان نویس ایرانی است. بیش از سه دهه داستان هایی با موضوعات متنوع و برای مخاطبان متنوع نوشته است. جایزهٔ ۲۰ سال ادبیات داستانی (بزرگسالان) به خاطر اثر ارزش مندش ماسه نفرهستیم به او تعلق گرفت. وی یکی از مؤثرترین نویسندگان در عرصه ادبیات کودک و نوجوان است. نشان طلایی از جشن وارهٔ بزرگ برگزیدگان ادبیات کودک ونوجوان (انجمن نویسندگان کودک ونوجوان)به عنوان یکی از بهترین داستان نویسان دو دهه از جوایز دیگر اوست.رمان فال خون او توسط پروفسور قانون پرور ترجمه و در دانشگاه تگزاس آمریکا چاپ شده است. همچنین از این نویسنده تک قصه هایی به زبان های دیگر ترجمه شده است.
قسمتی کتاب سه روایت از مردی که خدا دوست داشت او را کشته ببیند
قافله، بعد از نماز صبح از «شُراف» منزل کشیده بود. مقصد «کوفه» بود. این را دیگر مرغان آسمان هم می دانستند؛ اهل «حجاز» و «شام» هم؛ که کوفیان جای خود داشتند ـ با آن پیک های عجولی که پی درپی فرستاده بودند و نامه هایشان که: «میوه باغ هایمان رسیده است و بوستان هایمان سرسبز شده...»
و هر سواری از این قافله، اینک در مدار آفتاب قرار گرفته بود. و قافله، در سیلان نور به پرواز درآمده بود؛ امّا نه به شتاب. این مقصدی بود که کلوخ به کلوخ باید پیموده می شد و ذره به ذره باید تکوین می یافت...
سکوتی که بر کاروان حکمفرما بود، سکوت مرگ نبود. دلشوره قبل از فاجعه نبود. حتی تب وهم و جان به در بردن نیز. در خود فروشدن بود ـ چون غنچه ای در خود فروپیچیده که ناگاه صبحدمی می شکفد ـ و ای بسا سخت! که از جای جای این صحاری، پیشاپیش بوی خون می آمد و از پشت هر بته خار و تل خاکی، چشمان تیز دیده بانان حکومت نظاره گر بودند؛ از «قادسیه» تا «قطقطانه» و از...
و ای بسا، بودند از این کاروانیان که از همان نیمه راه، در سرسام بودن و نبودن پس و پیش می شد؛ که مدینه امن در پشت سر بود و وهم کوفه در پیش رو...
***
دشت در لهیب خورشید می سوخت؛ امّا کاروان همچنان پیش می رفت. ناگاه سکوت کاروان را بانگ تکبیر مردی که ذوق زده چشم بر افق داشت، شکست. قافله ایستاد و همهمه پراکنده تکبیرها که در جواب تکبیرگوی برآمده بود، چون نسیم امیدبخشی در دل دشت پیچید.
قافله سالار با تردید به صورت مردی که تکبیر گفته بود، نگریست و مسیر نگاهش را تعقیب کرد:
ـ برای چه تکبیر گفتی؟
مرد، نگاه کودک وارش را به طرف قافله سالار چرخاند و هیجان زده گفت: «نخلستان دیدم...!»
این حرف، سواران را به جنب وجوش انداخت و هاله ای از امید بر کاروان سایه افکند؛ اما با صدایی که از میان قافله برخاست، این حالت لحظه ای بیشتر نپایید:
ـ قسم که هرگز در این بیابان نخلی ندیده ام!
شناسنامه کتاب سه روایت از مردی که خدا دوست داشت او را کشته ببیند
- نویسنده: داوود غفارزادگان
- انتشارات:نیستان
- تعداد صفحات:131
- نسخه صوتی:ندارد
- نسخه الکترونیکی: دارد