معرفی رمان شاگرد قصاب اثر پاتریک مک‌کیب

  پنجشنبه، 31 تیر 1400   زمان مطالعه 7 دقیقه
معرفی رمان شاگرد قصاب اثر پاتریک مک‌کیب
کتاب شاگرد قصاب با عنوان اصلی The Butcher Boy اثر پاتریک مک‌کیب نویسنده ایرلندی است که نامزد جایزه بوکر سال ۱۹۹۲ نیز شد. این رمان بسیار تحسین‌شده همواره مورد توجه منتقدان و مردم قرار داشته است و درباره آن بسیار نوشته‌اند.

درباره کتاب شاگرد قصاب

شاگرد قصاب، نوشته «پاتریک مک کیب» نویسنده ایرلندی است که در مدت کوتاهی پس از انتشار از سوی نشر چشمه توانست در ایران به موفقیت چشمگیری دست یابد و البته از ترجمه بسیار خوب و روان آن توسط «پیمان خاکسار» نیز نباید چشم پوشی کرد.«شاگرد قصاب» کتابی است «درخشان» و «بی همتا» که ستایش خواننده را برمی انگیزد؛ این کتاب بسیار تحسین شده و علاوه بر نامزدی جایزه «بوکر» و برنده شدن جایزه ادبی «آیریش تایمز» در فهرست 1001 کتابی که پیش از مرگ باید خواندِ روزنامه گاردین هم آمده است.شاگرد قصاب (The butcher boy) نوشته «پاتریک مک کیب» نویسنده ایرلندی است که در مدت کوتاهی پس از انتشار از سوی نشر چشمه توانست در ایران به موفقیت چشمگیری دست یابد و البته از ترجمه بسیار خوب و روان آن توسط «پیمان خاکسار» نیز نباید چشم پوشی کرد. «شاگرد قصاب» کتابی است «درخشان» و «بی همتا» که ستایش خواننده را برمی انگیزد؛ این کتاب بسیار تحسین شده و علاوه بر نامزدی جایزه «بوکر» و برنده شدن جایزه ادبی «آیریش تایمز» در فهرست 1001 کتابی که پیش از مرگ باید خواندِ روزنامه گاردین هم آمده است.کتاب، درباره یک بیمار روانی و پریشان حال است که سرگذشت او حوادث و اتفاقات داستان را رقم می زند. «فرنسی»، قهرمان داستان، تنها فرزند خانواده ای از طبقه فرو دست جامعه است و پدری دائم الخمر و مادری افسرده دارد، که وقتی از زندگی ناامید می شود دست به خودکشی می زند و در بیمارستان روانی بستری می شود. طی یک ماجرا «فرنسی» کتاب های کمیک استریپ پسر همسایه را می دزدد و خانم همسایه او و خانواده اش را مشتی خوک خطاب می کند و همین موضوع به یک عقده روانی فراموش ناشدنی تبدیل می گردد و باعث شروع ماجراهای کتاب می شود: «نمی شد باور کرد که تمام مدت منظورش این بوده: سلام خانم خوک، حالت چطوره؟ نگاه کن فیلیپ کیا دارن میآن، خانواده خوکها!»

خلاصه کتاب شاگرد قصاب

روزنامه واشنگتن پست در یادداشتی نوشت: «رمانی بی نقص...مونولوگی بِکِتی با شالوده ای هیچکاکی...» تمام داستان از زبان «فرنسی» نقل می شود، ترکیبی از روایت اول شخص و جریان سیال ذهن است که در ادبیات جهان کم سابقه به شمار می رود.
در بسیاری از قسمت ها آنقدر مرزهای بین واقعیت، توهم و خیال درهم تنیده می شوند که مخاطب به طور دقیق متوجه نمی شود که آنچه راوی در حال روایت و توصیفش است واقعیت دارد یا زائیده ذهن پارانوئید فرنسی است. به عبارت دیگر نویسنده، به خوبی از پسِ بیان آشفتگی های ذهن پریشان یک دیوانه برآمده است و با این حال هر چند مخاطب نیز آگاهی دارد که «فرنسی» یک قاتلِ روان پریش است اما با او همدلی و گاه همذات پنداری می کند. «پیمان خاکسار» می نویسد:«واقعا مسحور رمان «شاگرد قصاب» شده ام. این رمان یک راوی منحصـــر به فرد دارد. یعنی طریقه روایت در این رمان، برای افرادی که دغدغه نوشتن دارند، بسیار جذاب و راهگشاست.»

درباره نویسنده کتاب شاگرد قصاب

پاتریک مک کیب، رمان نویس ایرلندی است که در ۲۷ مارس ۱۹۵۵ در شهر کلونز ایرلند به دنیا آمد. مک کیب بیشتر به خاطر طنز سیاه رمان هایش، که اغلب در شهرهای کوچک ایرلند می گذرد، مشهور شده است. او دو بار به خاطر رمان های شاگرد قصاب و صبحانه در پولوتون نامزد جایزه ی بوکر شده است.

پاتریک مک کیب

درباره مترجم کتاب شاگرد قصاب

پیمان خاکسار (۱۳۵۴ تهران) مترجم ایرانی است که آثار ادبی انگلیسی زبان را به فارسی ترجمه می کند. ترجمه او از رمان اتحادیه ابلهان در نظرسنجی منتقدان و نویسندگان تجربه در سال ۱۳۹۱ رتبه اول را به دست آورد.اولین ترجمه خاکسار برگزیده ای از اشعار چارلز بوکوفسکی بود که با عنوان سوختن در آب، غرق شدن در آتش سال ۱۳۸۷ منتشر شد. خاکسار گفته است به صورت اتفاقی مترجم شده و کارش را با ترجمه شعر شروع کرده است.اولین رمانی که خاکسار به فارسی ترجمه کرد باشگاه مشت زنی بود که دیرتر از بقیه ترجمه های او در سال ۱۳۹۰ منتشر شد. او در گفت وگو با مجله ادبی هنری تجربه گفته است: «از نویسنده های پیچیده نویس خوشم نمی آید. من از نویسنده ای که در کارش جنون باشد خوشم می آید.»

قسمتی از کتاب شاگرد قصاب

بیا فرنسی، این شیش پنس رو بگیر برو مغازه ی مری برای خودت آب نبات بخر. گفتم نه مامان، من آب نبات نمی خوام، می شه به جاش شکلات بخرم؟ گفت بله که می شه. حالا برو برو. صورتش قرمز و داغ بود، انگار جلو آتش نشسته بود، فقط مسئله این بود که توی خانه ی ما هیچ وقت آتش روشن نبود. بدبختی این که مغازه ی مری بسته بود و مجبور شدم برگردم و به مادرم خبر بدهم. می خواستم ببینم می توانم شش پنس را برای خودم نگه دارم یا نه. ولی وقتی خواستم در را باز کنم دیدم قفل است. زدم به پنجره ولی تنها صدایی که شنیدم فش فش شیر آب بود. گفتم مامان احتمالا طبقه ی بالاست و سوت زدم و سکه را در دستم چرخاندم و فکری بودم بالاخره شکلات بخرم یا تافی. بعد صدای تلق تلق به گوشم خورد و فکر کردم بهتر است از پنجره بروم تو تا ببینم چه خبر است. گفتم شاید گراوس آرمسترانگ یا یکی دیگر دوباره آمده سوسیس بدزدد ولی وقتی وارد آشپزخانه شدم دیدم مادرم گوشه ای ایستاده و یک صندلی چپه هم روی میز است. گفتم صندلی آن بالا چه کار می کند، یک تکه سیم که مال بابا بود آن بالا از سقف تاب می خورد ولی نگفت آن بالا چه کار می کند فقط ایستاده بود و با ناخنش ور می رفت و هی دهنش را باز می کرد که چیزی بگویید ولی چیزی نمی گفت. (کتاب شاگرد قصاب – صفحه ۱۷)

گفت ببین ببین چی برات خریده م، گفت یه صفحه برات خریده م بهترین صفحه ی دنیا. شرط می بندم به عمرت صفحه ای به این خوبی نشنیده ی. گفتم اسمش چیه مامان گفت اسمش هست شاگرد قصاب، بیا باهم برقصیم. صفحه را گذاشت توی گرامافون و راهش انداخت. هو کشیدیم و دور اتاق چرخیدیم، مامان شعرش را بلد بود. هرچی بیشتر می خواند صورتش قرمزتر می شد. (کتاب شاگرد قصاب – صفحه ۲۸)

می ترسیدم چون برایش نقشه نکشیده بودم و قبلا هم هیچ وقت از خانه فرار نکرده بودم. باید ساکی چیزی با خودم برمی داشتم. ولی برنداشتم. تا از در آمدم بیرون شروع کردم به راه رفتن. می خواستم این قدر راه بروم و بروم تا کف کفشم ساییده شود و دیگر نتوانم راه بروم. شبیه پسر پشت دفترنقاشی ام شده بودم. لپ هایش شبیه آلوقرمز رسیده بودند و وقتی داشت از این سر کره ی زمین به آن سرش می رفت از دهنش مثل موتور جت بخار درمی آمد. برایش اسم گذاشته بودم. بهش می گفتم پسری که می تونه تا ابد راه بره و الان هم می خواستم همین کار را بکنم… یک ّار برای همیشه تبدیل بشوم به او. (کتاب شاگرد قصاب – صفحه ۴۳)

چیزهای زیبای دنیا آخرسر خیلی هم خوب نیستند، نه؟ می خواهم مُرده بمانم. (کتاب شاگرد قصاب – صفحه ۵۷)

شبیه قارچی بودم که روی دیوارها رشد می کرد و می خواستند هرچه زودتر پاکم کنند. (کتاب شاگرد قصاب – صفحه ۱۰۱)

داشتم به بدی مامان می شدم. ویژ از این راه و ویژ از آن راه. این کار رو می کنم، نه اون کار رو می کنم. بعد دوباره ویژ. می دانم… فقط به جو فکر می کنم و روزهای قدیم. ولی بعد، دوباره خنده. ابرهای بزرگ حلزونی از جنس پودر جوهر در آسمان می تاختند و کتاب موسیقی توی جیب پشتم بود. (کتاب شاگرد قصاب – صفحه ۱۸۶)

تمام چیزهای زیبای این دنیا دروغ هستند. آخرسر هیچ ارزشی ندارند. (کتاب شاگرد قصاب – صفحه ۲۰۰)

هفته ی دیگه تنهاییت تموم می شه، از انفرادی می آی بیرون، نظرت چیه؟ دوست داشتم توی صورتش بخندم: چه طوری تنهایی آدم تمام می شود؟ خنده دارتر از این نشنیده بودم. (کتاب شاگرد قصاب – صفحه ۲۱۴)

شناسنامه کتاب شاگرد قصاب


دیدگاه ها

  دیدگاه ها
پربازدیدترین ویدئوهای روز   
آخرین ویدیو ها