خشکید و کویر لوت شد دریامان
امروز بد و ازآن بتر فردامان
زین تیره دل دیو سفت مشتی شمر
چون آخرت یزید شد دنیامان
***
بنويس و آسان شو …
به رمز «تو عجب ديوانه و خودكامه ای»
من سري بالا زنم چون ماكيان
از پس ِ نوشيدن هر جرعه آب
مادرم جنباند از افسوس سر
هرچه آن گويد اين بيند جواب
***
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش
باغ بی برگی،
روز و شب تنهاست،
با سکوت پاکِ غمناکش
سازِ او باران، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی ست
ورجز،اینش جامه ای باید
بافته بس شعله زرتار پودش باد
گو بروید، هرچه در هر جا که خواهد، یا نمی خواهد
باغبان و رهگذران نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد،
ور برویش برگ لبخندی نمیروید؛
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه های سربه گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونیست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
سلطان فصل ها، پاییز
***
آب و آتش نسبتی دارند جاویدان
مثل شب با روز، اما از شگفتی ها
ما مقدس آتشی بودیم و آب زندگی در ما
آتشی با شعله های آبی زیبا
آه
آب و آتش نسبتی دارند دیرینه
آتشی که آب می پاشند بر آن، می کند فریاد
ما مقدس آتشی بودیم، بر ما آب پاشیدند
آب های شومی و تاریکی و بیداد
خاست فریادی، و درد آلود فریادی
من همان فریادم، آن فریاد غم بنیاد
هر چه بودو هر چه هست و هر چه خواهد بود
من نخواهم برد، این از یاد
کآتشی بودیم بر ما آب پاشیدند
گفتم و میگویم و پیوسته خواهم گفت
ور رود بودو نبودم
همان گونه که رفته است و می رود
بر باد
***
با تو دیشب تا کجا رفتم
تا خدا وآن سوی صحرای خدا رفتم
من نمیگویم ملایک بال در بالم شنا کردند
من نمیگویم که باران طلا آمد
با تو لیک ای عطر سبز سایه پرورده
ای پری که باد می بردت
از چمنزار حریر پر گل پرده
تا حریم سایه های سبز
تا بهار سبزه های عطر
تا دیاری که غریبی هاش می آمد به چشم آشنا، رفتم
با تو دیشب تا کجا رفتم
***
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از كجا وز كه خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، اما، اما
گرد بام و درمن
بی ثمر می گردي
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا كه بود چشمی و گوشی با كس
برو آنجا كه تو را منتظرند
قاصدک!
در دل من همه ی كورند و كرند
دست بردار ازین در میهن خویش غریب
قاصد تجربه های همه ی تلخ
با دلم می گوید
كه دروغی تو، دروغ
كه فریبی تو، فریب
قاصدک! هان، ولی… آخر… ای وای
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام، آی! كجا رفتی؟ آی
***
عید آمد و ما خانه خودرا نتکاندیم
گردی نستردیم و غباری نستاندیم
دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز
از بیدلی وی را ز در خانه براندیم
آفاق پر از پیک و پیام است، ولی ما
پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم
من دانم و غمگین دلت، ای خسته کبوتر
سالی سپری گشت و ترا ما نپراندیم
صد قافله رفتند و به مقصود رسیدند
ما این خرک لنگ زجویی نجهاندیم
از نه خم گردون بگذشتند حریفان
مسکین من و دل در خم یک زاویه ماندیم
طوفان بتکاند مگر “امید” که صد بار
عید آمد و ما خانه خودرا نتکاندیم
***
ما چون دو دریچه، رو به روی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هرروز درود و پرسش و خنده
هرروز قرار روز آینده
عمر آینه بهشت، اما… آه
بیش از شب و روز تیره و دی كوتاه
اكنون دل من شكسته و خسته ست
زیرا یكی از دریچه ها بسته ست
نه مهر فسون، نه ماه جادو كرد
لعنت به سفر، كه هر چه كرد او كرد
در گذرگاه زمان خیمه شب بازی دهر
با همه ی تلخی و شیرینی خود می گذرد
***
تو چه دانی که پسِ هر نگهِ ساده من…
چه جنونی
چه نیازی
چه غمی ست؟
***
من اينجا بس دلم تنگ است
و هر سازي که مي بينم بد موزیک است
بيا ره توشه برداريم،
قدم در راه بي برگشت بگذاريم،
ببينيم آسمان ِ «هرکجا» آيا همين رنگ است؟
***
بگیر فطره ام
اما مخور برادر جان
که من دراین رمضان
قوت ِ غالبم
غم بود
***
لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام، مستم
باز می لرزد، دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های! دل
ای نخورده مست
لحظه دیدار نزدیک است
***
عشق ها می میرند رنگ ها رنگ دگر می گیرند
و فقط خاطره هاست که چه شیرین و چه تلخ
دست ناخورده به جا می مانند
***
به دیدارم بیا هر شب
در این تنهایی تنها و تاریکِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشن تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده
وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهی ها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
به دیدارم بیا، ای هم گناه، ای مهربان با من
شب افتاده ست و من تاریک و تنهایم
در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی
***