به گزارش پایگاه خبری-تحلیلی ساعدنیوز به نقل از خبرفوری، بامداد چهارشنبه (13 آبان ماه سال 1400) بود که در نقطه ای از کلانشهر تبریز، مردی در مقابل دیدگان خردسال خود همسرش را به طرز فجیعی به قتل می رساند. جلسه محاکمه این مرد جوان روز شنبه (دوم بهمن ماه) در شعبه اول دادگاه کیفری یک آذربایجان شرقی برگزار و اولیای دم مقتول، درخواست قصاص را از دادگاه کردند. با درخواست قصاص از سوی اولیای دم مقتول، قضات دادگاه رای به قصاص متهم صادر کردند. اما این متهم جوان قبل از آن که حکمش اجرا شود، در زندان مرکزی تبریز در اثر ایست قلبی به کام مرگ فرو رفت.
این متهم جوان در جلسه محاکمه و در مقابل قضات دادگاه این گونه اظهارات و انگیزه خود از قتل زن جوانش را به دادگاه ارایه کرد:
اعتیاد عشق زندگی ام را از من گرفت
متهم به قتل رو به قاضی گفت: از همان نوجوانی، حرفه پدرم را یاد گرفته و کار می کردم. وقتی 17 ساله بودم، با دختری 13 ساله آشنا شدم که همه زندگی ام شد. از صمیم قلب همدیگر را دوست داشتیم و بالاخره توانستم بعد از تلاش فراوان، در سال ۱۳۸۵ و در سن 22 سالگی، با معشوقه ام ازدواج کرده و زندگی جدید خود را شروع کنم.
سال ۱۳۸۸ بود که اولین تجربه خود از مصرف مواد را کردم؛ وقتی مواد را مصرف کردم آرامم کرد، آرام تر از قبل و این شد سرآغاز ورود من به اعتیاد، اعتیادی که تیشه به ریشه زندگی ام زد. اعتیادی که علاوه بر سرمایه و کار، عشق زندگی ام را نیز از من گرفت. گویا آرامش قبل از طوفان بود."
همسرم مدام غر می زد
همسرم مدام غر می زد و بد و بیراه نثارم می کرد که چرا معتاد شده و وضع زندگی را این گونه خراب می کنم. بنابراین برای حفظ زندگی ام تصمیم گرفتم در کل اعتیاد را کنار گذاشته و زندگی سالمی داشته باشم. کار کرده و زندگی ام را از نو ساخته بودم. تقریبا 7 ماهی بود که اصلا سمت اعتیاد نرفته بودم. سرم را با هرچیزی که ممکن بود گرم می کردم تا سمت اعتیاد نروم.
قرار بود طبق معمول صبح جمعه با دوستم به عینالی برویم. در اتوبان به سمت عینالی در حرکت بودم که چشمم به محل تجمع معتادان، در زیر پل اتوبان پاسداران خورد. ماشین را کناری پارک کرده و رفتم آنجا و دوباره شروع کردم به کشیدن. وقتی همسرم متوجه بازگشت اعتیادم شد، رفتارش بدتر شد. هرچی از دهانش بیرون می آمد نثارم می کرد.
جزئیات وقوع حادثه
سه شنبه شب منزل پدرزنم مهمان بودیم، وقتی آخر شب از مهمانی برگشتیم، غرغرهای همسرم دوباره شروع شد. خیلی سعی کردم بر خود مسلط شده و چیزی نگویم. چندین بار سیگار کشیدم تا اعصابم را آرام کند. اما غرغرهای همسرم تمامی نداشت. به اتاق دخترم، تنها فرزندم، پناه بردم تا بلکه صدایش را نشنوم.
در اتاق دخترم نشسته بودم و سیگار می کشیدم که همسرم به یکدفعه در را باز کرد و با صدایی که انگار بلندگو قورت داده است داد زد "من دیگر نمی توانم این زندگی را تحمل کنم، با مادرم هم صحبت کردم. می روم و منزل پدرم می مانم" نقطه ضعف من هم ترک همسرم بود اصلا نمی توانستم دوری اش را تحمل نمایم. چون پیش از این نیز دوبار ترکم کرده بود و تجربه خیلی بدی از دوری اش داشتم. می خواستم همیشه کنارم باشد.
وقتی همسرم صحبت از رفتن را زد، نمی دانم چگونه کنترل خود را از دست داده و چاقویی را که خودش برایم هدیه خریده بود و از کمد دخترم آویزان کرده بودیم (به عنوان مانع برای این که دخترم نتواند سرخود کمد را باز کند، چون دستش اصلا به چاقو نمی رسید) برداشتم و به سمتش حمله کردم. نمی دانم چگونه شد که باعث مرگ همسرم شدم. با صدای دخترم که "بابا بابااااا" می گفت به خود آمدم و همسرم را در حالی که جانی برایش نمانده بود، در آغوشم دیدم.
به این جا که رسید یک دل سیر گریه کرد و گفت: ای کاش زمان به عقب برمی گشت و با داد و فریاد و کارهای دیگر عصبانیتم را تخلیه می کردم و باعث مرگ مادر دخترم، عشق زندگی ام، نمی شدم. تا آن اندازه عاشق همسرم بودم که حتی وقتی فحش می داد این فحش ها را کلمات عاشقانه می شنیدم."