به گزارش پایگاه خبری-تحلیلی ساعدنیوز به نقل از خبرفوری، هشتم فروردین امسال یکی از جنجالی ترین پرونده های حوادثی امسال،با قتل مرد موبایل فروش اسلامشهری در مغازه اش رقم خورد. قاتل جوان موبایل فروش اسلامشهری با تائید حکم از سوی دیوانعالی کشور در یک قدمی قصاص در ملا عام قرار گرفت.
در این گزارش گفتگو با قاتل را بخوانید.
هشتم فروردین امسال یکی از جنجالی ترین پرونده های حوادثی امسال، با قتل مرد موبایل فروش اسلامشهری در مغازه اش رقم خورد.
فیلم ضبط شده از دوربین مدار بسته مغازه موبایل فروشی ،صحنه به خون کشیده شدن مقتول به نام فرشاد را ضبط کرده بود و این فیلم در فضای مجازی دست به دست چرخید. همین کافی بود که خبر این قتل هولناک در زمان وقوع انعکاس بیشتری پیدا کند.
ماجرا از این قرار بود که دو جوان با انگیزه سرقت در مغازه مقتول به نام فرشاد با او قرار گذاشته بودند و در لحظه سرقت یکی از سارقان با وارد کردن ضربه چاقو به گردن مقتول موجب مرگ او شد.
در کلیپ منتشر شده، لحظه چاقو خوردن مقتول و راه افتادن حمام خون در مغازه اش به تصویر کشیده شد که یکی از فجیع ترین کلیپ های منتشر شده در فضای مجازی بود.
متهمان ساعتی بعد از قتل توسط ماموران پلیس در نزدیکی محل حادثه شناسایی و دستگیر شدند. متهم به قتل با درخواست اولیای دم به قصاص در ملا عام محکوم شد و حکم صادر شده در دیوانعالی کشور مهر تائید خورد. به این ترتیب شمارش معکوس برای اجرای حکم متهم به قتل آغاز شد.
روبرویم که می نشیند سعی می کنم در ذهنم مرز باریکی بین او و تصویری که در صحنه قتل فرشاد دیدم پیدا کنم. یا لااقل کسی را ببینم که بر سر زنده ماندنش چانه می زند. اما او ویرانه ای از آرزوهای بر بادرفته است که همان روز در مغازه فرشاد در کنار او، برای همیشه قربانی ناکامی روزگار شد. حالا یک سر این ماجرا خانواده ای دل سوخته است که جوان بی گناهشان به خاطر یک لقمه نان حلال در روز تعطیل سر کار رفته بود و به قتل رسید.
یک سوی دیگر ماجرا جوانکی بی دست و پاست که مهر قاتل روی پیشانی اش جا خوش کرده است. کسی که بزرگترین دغدغه این روزهایش است این است که خواهر و مادرش بعد از اعدام او در ملاعام غصه نخورند. تمام گذشته سیاهش مثل نوار ضبط شده از جلوی چشمانش عبور می کند. کودکی اش و مرگ خواهر دوقلویش به خاطر فقر و نداری.
کمی بعدتر که پدرش برای همیشه رهایشان کرد و او هم درس و استعدادش را رها کرد برای یک لقمه نان. در گیر و دار دست و پنجه نرم کردن با جیب خالی و جدال برای گذران روزمرگی، عاشق شد و عشق و جیب خالی اش باز با هم تداخل کردند و دختر جوان او را با دست خالی اش رها کرد. برای او دیگر خوب بودن مفهومی نداشت و دست به عصیان زد.
در تلاقی جنگ او با زمانه به فرشاد برخورد کرد و بالا سر عکس تازه داماد نوار مشکی نشاند. نه آن نوار مشکی از عکس فرشاد برداشته می شود و نه داغ فرشاد از دل مادرش.
گفتگو را با قاتل 22 ساله فرشاد با این جمله آغاز می کنم:
حکم اعدام در ملاعام تائید شده است؟
بله! قرار است در محل وقوع قتل قصاص شوم.
نمی ترسی؟
با این افتضاحی که به بار آمده بمیرم راحت ترم!
چرا این افتضاح را به بار آوردی؟
آن لحظه که در مغازه موبایل فروشی بودیم فقط می خواستم زودتر آن نقشه لعنتی تمام شود و از آنجا برویم. خیلی ترسیده بودم اولین بار بود دست به سرقت می زدم، حتی اولین بار بود که چاقو دستم می گرفتم.
آن نقشه لعنتی را چه کسی کشیده بود؟
پیشنهادش را من به دوستانم دادم. یکی از دوستانم به اسم امید با من وارد مغازه شد و یکی دیگر جلوی در مغازه ایستاد تا کشیک بکشد. قرار بود از فروشنده بخواهیم چند موبایل نشانمان دهد. بعد چهار پنج موبایل برداریم و فرار کنیم. با خودمان چاقو بردیم که اگر دنبالمان دوید با تهدید چاقو او را از خودمان دور کنیم. اما فروشنده به خاطر قرنطینه روزهای کرونایی کرکره برقی را پایین داد. من به امید اشاره کردم که برنامه کنسل است اما او حرف زدن با فروشنده را ادامه داد. یکدفعه به سرم زد با چاقو تهدیدش کنم که دیدم سمت گاوصندوق رفت.
فکر کردم می خواهد شوکری چیزی بردارد، دیگر نفهمیدم چه شد.
فرشاد را می شناختی؟
نه اصلا. فقط چون مغازه اش در جای خلوتی از شهر بود تصمیم به سرقت از او گرفتیم. بعد از حادثه فهمیدم که اعضای بدنش را اهدا کرده اند. خانواده اش افراد شریفی هستند.
مگر آنها را می شناسی؟
دو خواهرم و مادرم چند باری برای تسلیت و جلب رضایت به خانه شان رفته اند. همیشه با آنها برخورد خیلی خوبی داشته اند و حتی از آنها پذیرایی کرده اند. با اینکه اینجا از بقیه متهمان قتل می شنوم که شاکیان با اهانت با خانواده شان برخورد می کنند. همه حسرت می خورند و می گویند کاش شاکیان ما هم مثل شاکی های تو بودند.
فکر می کنی رضایت می دهند؟
نه! امیدی ندارم. حق هم دارند. اما به خاطر دل مادر و خواهرانم، وقتی برای جلب رضایت پاپیش می گذارند چیزی نمی گویم. هر بار هم رفته اند خانواده فرشاد گفته اند که از خون عزیزشان نمی گذرند. قصاص حق من است چون گناهکارم. فکر می کنم با قصاص در این دنیا بی حساب می شوم. فقط به دل مادرم فکر می کنم.
به حال دل مادر فرشاد هم فکر می کنی؟
تمام روزهایم از روز حادثه تا حالا عذاب بوده است. یکی از دلایل این عذاب هم فکر کردن به حال خانواده مقتول است.
مادرت می داند قرار است در ملاعام قصاص شوی؟
بله. وقتی فهمیدم حکمم تائید شده، سه روز مقدمه چینی کردم که ماجرا را به او بگویم.
چطور آرامش کردی؟
خیلی سخت است که کسی بداند بچه اش را چند وقت دیگر اعدام می کنند. اما من به مادرم گفتم در روزهای کرونایی، روزی بود که چهارصد نفر فوت شدند و خانواده هایشان عزیز از دست دادند.
آنها مگر می دانستند که بیماری یقه شان را می گیرد؟ تو هم به تاریخ اجرا فکر نکن.
می خواستم گیمر شوم قاتل شدم
آخرین بار کی مادرت را دیدی؟
دو ماهی هست که به دیدنم نمی آید.
مادرم پرستار سالمند است. با اینکه واریس پا دارد و بیمار است باید کار کند تا خرج زندگی اش را در بیاورد.
به خاطر کرونا نمی تواند تردد داشته باشد تا ناقل بیماری نشود.
مادرت نان آور خانواده بود؟
بچه بودم که پدرم ما را رها کرد و رفت.اصلا از او خبر ندارم. از وقتی خودم را شناختم؛ مادرم هفته ای یک بار هم خانه نمی آمد. بعد هم مجبور شدم درسم را رها کنم و خودم هم کار کنم.
بچه درس خوانی بودی؟
درسم خوب بود. شاگرد شر و شوری نبودم. سرم به کار خودم بود. به روح خواهرم قسم،تا قبل از این اتفاق یک نفر را هم ناراحت نکرده بودم.
خواهرت فوت کرده؟
بله دوقلو بودیم. بیماری کلیه گرفت. پول دوا و درمانش را نداشتیم.
اگر کارت به اینجا نمی کشید آینده ات چطور می شد؟
من همیشه سعی کردم آدم کاملی باشم. پدرم را دیده بودم که اعتیاد داشت.از اعتیاد متنفر شده بودم.برای همین با جوان هایی که دنبال دود بودند رفاقت نمی کردم. دلم می خواست درس بخوانم و مهندس کامپیوتر شوم. آرزو داشتم گیمر شوم. نقاشی ام هم خیلی خوب است. دوست داشتم نقاش شوم. همه رویای من این بود که مغازه نرم افزاری کامپیوتر داشته باشم.
با این همه اشتیاق برای درس خواندن اما وقتی خواهر بزرگم ازدواج کرد، دیگر مادرم نتوانست مخارج تحصیلم را بدهد.
نقطه بزنگاهی که از تو با این آرزوها یک جنایتکارساخت چه بود؟
چند سالی بود به خاطر شرایط زندگی مان افسرده و منزوی شده بودم. تا اینکه با یک دختر آشنا شدم و تمام زندگی ام شد. به امید زندگی با او سربازی رفتم. اما وقتی برگشتم به من گفت تو نمی توانی برایم آینده بسازی. به او گفتم من با اینکه تازه از سربازی آمدم اما فقط دو ماه بیکار بودم. گفت تو نمی توانی با ماهی یک و نیم میلیون تومان برای من زندگی بسازی! بعد از آن احساس کردم دیگر نمی توانم برای خوب بودن مقاومت کنم.
حرفی داری که به پدر و مادر فرشاد بزنی؟
من از خجالت و شرم روی حرف زدن با آنها را ندارم. همان بمیرم بهتر است تا بخواهم به آنها بابت داغ عزیزشان جوابی بدهم. فقط می ترسم خانواده ام را نفرین کنند. خانواده من هم مثل خودشان شریف و آبرودارند. مادرم با شرافت کار می کند و از اینکه با یک حماقت آبروی او را بردم حالم از خودم به هم می خورد.
به او می گویم: «به لحظه اجرای حکم هم فکر می کنی؟»
با دو دست صورتش را می پوشاند. چشمانش قرمز می شود. جوابی نمی دهد. دلم می خواهد بگویم کاش برای خوب ماندن کمی بیشتر مقاومت می کردی. حالا دو مادر این سرزمین داغدار نمی شدند.