اندیشیدن
در سکوت
آن که می اندیشد
به ناچار دَم فرو می بندد
اما آنگاه که زمانه
زخم خورده و معصوم
به شهادتش طلبد
به هزار زبان سخن خواهد گفت
***
میان خورشیدهای
همیشه زیبایی تو لنگریست
خورشیدی که از سپیده دم
همه ستارگان بی نیازم می کند
***
با من رازی بود
با من رازی بود
که به کو گفتم
که به چا گفتم
تو راهِ دراز
به اسبِ سیا گفتم
بی کس و تنها
به سنگای را گفتم
***
تو را دوست دارم
و این دوست داشتن
حقیقتی است که مرا
به زندگی دلبسته می کند
***
برای آنها تنها نشانه حیات،
بخار گرم نفس هایشان است!
کسی از کسی نمی پرسد:
آهای فلانی!
از خانه دلت چه خبر
گرم است
چراغش نوری دارد هنوز؟
ﺁﻥ ﺷﺐﻫﺎیی ﮐﻪ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ
ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺑﻤﺎﻧﻢ
ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ
ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﺕ
چقدﺭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﻫﺴﺘﻢ
یک بوسه
یک نگاه حتی حرامم باد!
اگر، تو عاشق من نباشی
در نیست
در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز و
نه آفتاب،
ما
بیرون زمان
ایستاده ایم
با دشنه تلخی
در گرده هایمان
هیچ کس
با هیچ کس
سخن نمی گوید
که خاموشی
به هزار زبان
در سخن است
در مُرده گان خویش
نظر می بندیم
با طرح خنده ای،
و نوبت خود را انتظار می کشیم
بی هیچ
خنده ای !
***
در واپسین دم
واپسین خردمندِ غمخوارِ حیات
ارابه ی جنگی را تمهیدی کرد
که از دودِ سوختِ رانه و احتراقِ خرجِ سلاحش
اکسیری می ساخت
که خاک را بارورتر می کرد و
فضا را از آلودگی مانع می شد!
***
کوه ها با همند و تنهایند
همچو ما ، با همان تنهایان.
***
زندگى دام نیست
عشق دام نیست
حتی مرگ دام نیست
چرا که یاران گم شده آزادند
آزاد و پاک…
من عشقم را در سال بد یافتم
که می گوید «مأیوس نباش»
من امیدم را در یأس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سال بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر مى شدم
گر گرفتم …
***
بی نجوای انگشتانت،
جهان از هر سلامی
خالیست…
***
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم ….
مرا فریاد کن !
***
می خواستم نامِ تو را بدانم
و تنها نامی را که می خواستم
ندانستم
***
من سرگذشتِ یأسم و امید
با سرگذشتِ خویش:
می مُردم از عطش،
آبی نبود تا لبِ خشکیده تر کنم
می خواستم به نیمه شب آتش،
خورشیدِ شعله زن به درآمد چنان که من
گفتم دو دست را به دو چشمان سپر کنم
با سرگذشتِ خویش
من سرگذشتِ یأس و امیدم
***
در لحظه
به تو دست می سایم و جهان را در می یابم
به تو می اندیشم
و زمان را لمس می کنم
معلق و بی انتها
عریان
می وزم،می بارم،می تابم
آسمان ام
ستارگان و زمین
وگندم عطر آگینی که دانه می بندد
رقصان
در جان سبز خویش
از تو عبور می کنم
چنان که تندری از شب
می درخشم
و فرو می ریزم
***
بگذار کسی نداند که چگونه من
به جای نوازش شدن ، بوسیده شدن
گزیده شده ام!
بگذار هیچ کس نداند
هیـچ کس…!
***