پیری و سالخوردگی دوره ای است که شاید هر یک از ما با آن روبرو شویم. زمانی که سرشار از تجربه بوده ولی نمی توان به راحتی و با همان انرژی جوانی از آن بهره گرفت. کهنسالی دوران افسردگی و تنهایی نیست ولی ناگزیر به دلیل ضعف جسمانی به این سمت پیش می رود. جملات و اشعار زیر بخشی از متن پیری و تنهایی (متن درباره پیر شدن و تنهایی در این دوران) است که برای خوانندگان عزیز ساعدنیوز ، جمع آوری شده است.
زیباترین متن و شعر های ادبی در مورد دوران پیری
من پیر شده ام
آنقدر پیر
که دست های یخی آدم برفی ها
یاد تو را از شانه هایم می تکانند
و من
من هیچ…
فقط شعرهای عاشقانه ام را
های های گریه می کنم …
♦∴♦∴♦
باید باور کنیم
تنهایی
تلخ ترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست،
روزهای خسته ای
که در خلوت خانه پیر می شوی
♦∴♦∴♦
بی اعتنا از کنارت رد میشوند!
قدم هایت!
به مانند کودکی است که شروع به راه رفتن می کند
تفاوتش این است:
تکیه گاه او دستان مادرش
و تو…
عصای شکسته!
♦∴♦∴♦
گذر عمر را نگریستم
هر روز منتظر فردا بودم و تند تر می دویدم که به فردا ها برسم
امروزها را هم از دست دادم برای فردا هایی که هیچ وقت به دست نیامد
♦∴♦∴♦
گذر زمان یک حسرت همیشگی به ما می دهد
حسرت از دست دادن لحظه ها و فرصت ها
♦∴♦∴♦
سر کوه بلند فریاد کردم
زه دوران جوانی یاد کردم
از این موی سفید و قوس پشتم
مو از دست فلك فرياد كردم
♦∴♦∴♦
ای کاش که بخت سازگاری کردی
با جور زمانه یار یاری کردی
از دست جوانی ام چو بربود عنان
پیری چو رکاب پایداری کردی
♦∴♦∴♦
افسوس که ایام جوانی بگذشت
حالی نشد و جهان فانی بگذشت
♦∴♦∴♦
جوانی شمع ره کردم که یابم زندگانی را
نجستم زندگانی را، و گم کردم جوانی را
کنون با بار پیری، آرزومندم که برگردم
به دنبال جوانی، کوره راه زندگانی را
♦∴♦∴♦
می گذرد، ولی
چه ماند از این پیر سالخورده
جز حسرت و دلتنگی……
♦∴♦∴♦
در کلبه ی نـداری
افتاده پیـر مـردی
از بی کَسی
تنهایی.
در..
بستر بیماری
مرگ است آرزویش
رها کن
بی خیالی را
لحظه هامان درگذر
سرنوشت
من وتوست
شاید
به روز پیـری
حسرت و بینوایی
بیاااا
کوی محبّت
زود زود
♦∴♦∴♦
در دل پیر
هست غبار غم، جوان
داغ و سوز بادهجران
در عزای نوجوانی
پیری و درد جدایی
هر چروک صورتش
یادگاران خزان زندگی!
صد حکایت هر خزانش!
پیری و بی روشنایی
سوز سرمای سکوتش
پیری ای وای بی عصایی!
کلبه اش ماتم سراگشته کنون
درنوردد جان او را بی نوایی!
رفت گرمای امید
گریه ی این پیر شمع
می گدازد هر چرایی!
همره هم سوز شمع
پیر آرام و نجیب.
راه او راه خدایی!
گونه ی خیس و نحیف
پینه بسته بر لبانش!
درد اندوه جدایی
می سراید ناروایی
گوش به زنگ درنشسته
سر رسد مهر وصفایی!
یاد پیران صفاکن
مکنید جور و جفایی!
خوانده آغاز جدایی!
♦∴♦∴♦
گر عمر من از شصت فزون شد، شده باشد
ور طالع فرخنده زبون شد، شده باشد
این جان که به تنگ آمده است از قفس تن
روزی اگر از سینه برون شد، شده باشد
♦∴♦∴♦
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کین اشارت ز جهات گذرا ما را بس
← شعر درباره گذر عمر →
♦∴♦∴♦
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﯿﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﯿﻢ ﻣﻘﺼﺪ، ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺟﺎﻳﻰ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﻯ ﻣﺴﻴر ﻧﻴﺴت. ” ﻣﻘﺼﺪ ” ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﻗﺪم هایی است ﮐﻪ ﺑﺮﻣﻰ ﺩﺍﺭﻳم …
♦∴♦∴♦
افسوس که عمر خود تباهی کردیم
صد قافلهٔ گناه، راهی کردیم
در دفتر ما نماند یک نکته سفید
از بس به شب و روز سیاهی کردی
خیلی تند رفت؛ کودکی هایمان، با آن دوچرخه قراضه اش. کاش همیشه پنچرمی ماند …
♦∴♦∴♦
فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
♦∴♦∴♦
گذر عمر یک لحظه است. انگار که چشم ببندی و باز کنی. خود را سپید موی و ناتوان ببینی و کار هایی که همه نیمه تمام مانده اند …
♦∴♦∴♦
پیر در پنهان هر رخداد،
نکته ها می بیند که دیده دیگران به دیدن آن نابیناست
ما با احترام به کهن سالان،
در حقیقت به فردای خود احترام می گذاریم
♦∴♦∴♦
دیگر برای ماندنت دیر است، می فهمی؟
این عاشق، از تو سخت دلگیر است، می فهمی؟
یک جای دیگر زندگیِ تازه خواهی کرد
اما دلت پیش دلم گیر است، می فهمی؟
آنجا به رویت زندگی هر روز می خندد
اینجا کسی از زندگی سیر است، می فهمی؟
یک روز می بینم بگردی سخت دنبالم
این ها همه بازیِ تقدیر است، می فهمی ؟
روزی که برگردی نه می گریم نه می خندم
روزی که برگردی دلم پیر است... می فهمی؟!...
♦∴♦∴♦
خطوط روی صورتم
کروکی مسیر رفتن توست...
و من پیرشده ام
جایی میان نرسیدن هایم...!
♦∴♦∴♦
یک روز بارانی
از پنجره ی اتاق من
در باران،
یاد عطر موهای تو می افتم ؛
هنوز مثل روز اول ؛ سرخ میشوم !
من بزرگ نمیشوم !
من از این عشق ؛ پیر نمیشوم ؛
باران میشوم.....
در حقیقت آدمی، در یک سکانس از زندگی اش گیر میکند
و بعد دیگر مهم نیست که تا کجا پیش می رود،
تا هر جایی که برود
تا هر جایی
بازهم با یک چشم برهم زدن برمیگردد به همان سکانس،
همان سال
همان روز
همان ساعت
همان لحظه..
و پیر شدن انسان از همین لحظه شروع می شود...
♦∴♦∴♦
بیا پیر شدنی با شکوه داشته باشیم،
بگذار که دنیا شاهد پیر شدنمان باشد،
چه باک از این تماشاچی همیشه حاضر.
بگذار که دنیا ارام ارام سالها را به ما بدهد و روزی ناگهان انها را پس بگید.
بگذار پیرشدنمان را جشن بگیریم.
بگذار عشق شاهد بلوغمان باشد، بگذار زمان شاهد بودنمان باشد.
بگذار خنده هایمان باشد و طولانی باشد، بگذار دردها عمیق ولی گذرا باشد.
بگذار دنیا ما را نگاه کند.
بگذار بداند شکرگزار تمام لحظاتی هستیم که هنوز در اختیارمان قرار داده است.
♦∴♦∴♦
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
حافظ
♦∴♦∴♦
ای سرو که اسباب جوانی همه داری
با ما به جفـــــا پنجه مینــداز که پیریم
اوحدی مراغه ای
♦∴♦∴♦
آدمی پیرچو شدحرص جوان می گردد
خواب در وقت سحرگاه گران می گردد
صائب تبریزی
♦∴♦∴♦
این سطرهای چین که ز پیری به روی مااست
هر یک جداجدا خط معزولی قوا است
صائب تبریزی
♦∴♦∴♦
پیری رسید و فصل جوانی دگر گذشت
دیدی دلا که عمر، چسان بی خبر گذشت؟
نظام وفا
♦∴♦∴♦
پیری مرا اگر چه فراموشکار کرد
از دل نبرد یاد زمان شباب را
صائب تبریزی
♦∴♦∴♦
پیری رسید و موسم طبع جوان گذشت
تاب تن از تحمّل رطل گران گذشت
کلیم کاشانی
♦∴♦∴♦
پیری و طفل مزاجی بهم آمیخته ایم
تا شب مرگ به آخر نرسد بازی ما
صائب تبریزی
♦∴♦∴♦
عهد جوانی گذشت در غم بود ونبود
نوبت پیری رسید صدغم دیگر فزود
شیخ بهایی
♦∴♦∴♦
ریشه نخل کهنسال از جوان افزونتر است
بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را
صائب تبریزی
♦∴♦∴♦
پیری اگر که گوهر دندان زمن گرفت
شادم که بی نیاز مرا از خلال کرد
صائب تبریزی
♦∴♦∴♦
از پیر گوشه گیری و سیر از جوان خوش است
از تیر راستی و کجی از کمان خوش است
صائب تبریزی
هر چند گرد پیری بر رخ نشست مارا
مشغول خاک بازی است دل برقرار طفلی
صائب تبریزی
♦∴♦∴♦
غافلی از قدر جوانی که چیست
تا نشوی پیر ندانی که چیست
نظامی
♦∴♦∴♦
دریغا جوانی و آن روزگار
که از رنج پیری تن آگه نبود
مسعود سعد سلمان
♦∴♦∴♦
وای چه خسته می کندتنگی این قفس مرا
پیـر شدم نکرد از این رنج و شکنجه بس مرا
شهریار
♦∴♦∴♦
من پیـــر سال و ماه نیم، یـار بی وفا است
بـر من چـو عمر می گذرد پیر از آن شدم
حافظ
♦∴♦∴♦
پیـــــرانه سرم تاخت به دل، عشق جــوانی
در فصل زمستـان منـم و تـازه نهالی!
مهدی سهیلی
♦∴♦∴♦
پیرما می گفت دریاها فزون از خاک ما است
پس مگو دیگر که نقش زندگی برآب نیست
مهدی سهیلی
♦∴♦∴♦
کنون پیرانه سر با یاد آن گمگشته می پویم
ندانم در جهان بی او چه می خواهم چه می جویم؟
پژمان بختیاری
میدوارم از تمام لحظات عمرتان نهایت لذت را ببرید. همچنین میتوانید این متن و شعر ها را در انواع شبکه های مجازی با دوستان خود به اشتراک بگذارید. برای مشاهده ی مطالب پر محتوای دیگر به بخش سرگرمی(اس ام اس) ساعد نیوز مراجعه نمایید.