درباره کتاب
«مهمان مامان» را که با کمی ماجراجویی های «هاکلبری فین» همراه کنیم، به «خانه ی لهستانی ها» می رسیم. «مرجان شیرمحمدی» با نوشتن این کتاب بار دیگر ثابت کرده است که در دنیای نویسندگی مهارت و خلاقیت ارزشمندی دارد. «بعد از آن شب» و «یک جای امن» هم از آثار این نویسنده هستند. شیرمحمدی برای نوشتن کتاب یک جای امن، توانست برنده ی جایزه ی هوشنگ گلشیری شود. پیش از این «غزاله علیزاده» توانسته بود حکایت جذابی از یک خانه و اهالی آن در کتاب «خانه ی ادریسی ها» روایت کند. حالا خانه ی لهستانی ها هم در کنار خانه ی ادریسی ها، حرف های زیادی برای گفتن در ادبیات معاصر ایران دارند.
هر آدم، یک قصه؛ این همان حکایت خانه ی لهستانی ها است. داستان خیلی سرراست و راحت شروع می شود و تا انتها به همین ترتیب ادامه پیدا می کند. اما در طول داستان متوجه گفت وگوهای سربسته و عجیب بین برخی افراد می شویم. در اینجا هر کدام از افراد راز و گذشته ای سربسته و گنگ دارند: «هر کس اتاقی اجاره ای دارد و عنصرِ ندار بودن، گره خورده با گذشته ای وهم آلود». همین رمز و رازهاست که باعث می شود با پایانی غافلگیر کننده و غیرمنتظره روبه رو شویم. در خانه ی لهستانی ها فقر و نداری شاید قوی ترین نقطه ی اتصال این افراد باشد. اما چیزی که در اینجا اهمیت دارد، هم دل بودن و هم داستان بودن این همه آدم است که با هم و برای هم زندگی می کنند. فقر آن ها را در شرایطی قرار داده که به خوبی یکدیگر را درک می کنند و در مواقع بحرانی همه پشت هم درمی آیند. در کنار فقر، مسائل اجتماعی و فرهنگی دیگری هم در این کتاب بیان شده که صرفا متعلق به دوره ی پهلوی نیست. اختلاف طبقاتی، مردسالاری، تعصب و خرافات همه دامنگیر این مردمی شده است که حتی خانه ای که در آن زندگی می کنند، متعلق به لهستانی های جنگ زده است. هر چند با وضعیتی که این آدم ها دارند، چندان کم از مردم جنگ زده و آواره ندارند. این مردم در گذار زندگی پرفراز و نشیب آن قدر خسته و فرسوده شده اند که حتی ارزش های معنوی هم برایشان غریب شده است: «از کدوم معجزه حرف می زنی؟ معجزه چه کوفتیه تو زندگی ما؟». آن ها حتی امیدی به بهتر شدن شرایط ندارند: «هممون توی این چاردیواری گیر افتادیم. از دیوارش معجزه رد نمیشه».
راوی این داستان، پسری ده ساله به نام «سهراب» است که حالا چهارده سال دارد و اتفاقات و خاطرات چند سال پیش را تعریف می کند. داستان در دوره ی دوم پهلوی اتفاق می افتد و حال و هوای جذابی دارد. ساختار داستان و خط روایی آن منسجم است و خوب ساخته و پرداخته شده است. خانه لهستانی ها پر است از آدم های معمولی و در عین حال، عجیب و غریب. شخصیت های زیادی در این خانه وجود دارد که هیچ کدام شبیه به هم نیستند. با وجود تعداد زیاد شخصیت های داستان، نویسنده خیلی خوب از عهده ی شخصیت پردازی آن ها برآمده و به هر کدام از آن ها هویتی مشخص و مجزا داده است. «بانو»، «پری»، «نصیبه خانم»، «دلشاد خانم»، «بهجت خانم»، «مامان همه»، «مادام» و... از شخصیت های پررنگ و جذاب داستان هستند. در این میان پری همان کسی است که خیلی از مخاطبان با او ارتباط برقرار خواهند کرد. دختری که به نظر می رسد دیوانه و سرگشته است. اما از همه هوشیارتر است و خوب می داند در اطرافش چه می گذرد. انتخاب نام شخصیت ها هم یکی از خلاقیت های دوست داشتنی نویسنده است. مامان همه کسی است که در زندگی اش بچه دار نشده، پس همه را فرزند خودش می داند و بقیه هم او را مامان همه صدا می زنند. مادام زنی است که از پدری ایرانی و مادری لهستانی به دنیا آمده است. او از لحاظ ظاهر و موقعیت اجتماعی یک سر و گردن از دیگران بالاتر است و مادام صدایش می زنند.
لحن و زبان کتاب چندان شباهتی به ادبیات کلاسیک دوران پهلوی ندارد و خیلی امروزی و راحت نوشته شده است. همین که راوی پسربچه ای است که با نگاه ساده و معصومانه ی خود همه چیز را با صداقت تعریف می کند، نشان می دهد که با داستانی روان و خوش خوان سروکار داریم. در کلام نویسنده طنز بسیار ظریف و دلپذیری هم وجود دارد که در بطن گفت وگوها پنهان است و فضای جذاب و متفاوتی در کتاب ایجاد کرده است. توصیفات و وصف حال های نویسنده از خانه و اهالی آن، آن قدر صمیمی و ملموس است که از همان ابتدا مخاطب را به دل داستان می کشاند. او سرراست سر اصل مطلب رفته و چندان زیاده گویی نکرده است. شیرمحمدی چندان در بدبختی و سیاه روزی این مردم تاکید نکرده است. از دل گفت وگوها و توصیفات پراکنده ی راوی است که می فهمیم با چه کسانی سروکار داریم. طوری که وقایع باورکردنی و ملموس است و چیز عجیب و غریبی در آن وجود ندارد. او گرفتاری و درماندگی شخصیت هایش را از لابه لای روزمرگی زندگی آن ها بیان کرده است. داستان کشش و جذابیت بالایی دارد و تا پایان داستان، به سختی می توان آن را نیمه کاره رها کرد.
خلاصه داستان
ماجرای خانه لهستانی ها در زمان پهلوی دوم می گذرد. در این خانه قدیمی بزرگ در جنوب تهران که گذشته ای رازآلود دارد، خیلی ها همراه راوی داستان زندگی می کنند. بهجت خانم و شوهرش، نصیبه خانم و شوهرش، ثروت خانم، همدم خانم و شوهرش که سلمانی دارد و خیلی هم بدخلق است، عزت خانم و شوهرش که دست بزن دارد و مدام او را اذیت می کند و بچه های قد و نیم قدشان، دلشاد خانم صاحب خانه و مادام که یک پیرزن لهستانی دوست داشتنی است و با گرفتن فال قهوه روزگارش را می گذراند.
راوی پسر یکی از زن های خانه لهستانی ها است. زنی که دوست دارد بچه اش آدم حسابی و باسواد بار بیاید و تمام تلاشش تربیت کردن صحیح او است.
این پسر که اسمش سهراب است یکی یکی به زندگی ساکنان این خانه قدیمی سرک می کشد و داستانشان را تعریف می کند. داستان خواهرانی سالخورده، زنی که تنها مانده است یا زنی که در گذشته خیلی زیبا و رعنا بوده و حالا دچار افسردگی شده است و...
این روایت ها هم غم دارند، هم شادی و هم حسرت، گاهی هم ترسناک می شوند.
هنر مرجان شیرمحمدی در این روایت ها گره زدن هویت مکان با شخصیت های داستانش است. خانه ای قدیمی با گذشته ای گنگ همراه با آدم هایی که هرکدام از رها شدن و فراموش شدن در دل شهری بزرگ هراس دارند. آدم هایی که خانه لهستانی ها برایشان مثل یک دنیای شخصی شده است. دنیایی به ظاهر کوچک اما بزرگ که اگر کسی بخواهد به آن تجاوز و تعدی کند سرنوشت خوبی در انتظارش نخواهد بود
درباره نویسنده
مرجان شیرمحمدی بازیگر و نویسندهٔ ایرانی است. او همسر کارگردان ایرانی بهروز افخمی است.
بیست و دوم آذر ماه ۱۳۵۲ در تهران به دنیا آمد. ازدواج او با بهروز افخمی دومین ازدواج وی می باشد و از ازدواج اول خود پسری به نام ماکان دارد. از ازدواج خود با بهروز افخمی پسری به نام آهیل دارد که متولد کشور کانادا است. از ۱۳۶۵ تا ۱۳۷۱ زیر نظر آیدین آغداشلو نقاشی را فرا گرفت. در ۱۳۷۴ وارد کارگاه آزاد بازیگری شد و سپس به مدرسهٔ تئاتر سمندریان رفت. در ۱۳۷۵ وارد عرصهٔ بازیگری شد. از وی دو رمان و دو مجموعه داستان به چاپ رسیده است. وی برای اولین کتاب خود برنده جایزه کتاب سال بنیاد گلشیری شد. تا کنون دو فیلم بلند سینمایی از داستان های او ساخته شده است. دیشب باباتو دیدم آیدا به کارگردانی رسول صدرعاملی از داستان «بابای نورا» و آذر، شهدخت، پرویز و دیگران از داستانی به همین نام به کارگردانی بهروز افخمی.
قسمتی از کتاب
مادرم یک چیزی بین بانو و خاله پری بود. سختی زندگی امانش را بریده بود، ولی جز تحمل کاری نمی کرد. راضی به قضا و قدر نبود، ولی باهاش هم نمی جنگید. گیر زندگی افتاده بود و زندگی هم حالش را جا آورده بود.
دلشاد خانم می گفت آدمیزاد باید قدرشناس باشد و وقتی خدا به ش چیزی بخشید، او هم به مردم ببخشد. یکی از چیزهایی که دلشاد خانم به مردم می بخشید خنده های بلند و از ته دلش بود. دلشاد خانم با خنده هاش دل مردم را شاد می کرد و من عاشق روزهایی بودم که دلشاد خانم با آن لباس گل دار و روسری حریر و بوی عطری که می داد، به خانه ی لهستانی ها می آمد.
هوا ابری بود و مرغ های دریایی آسمان خدا را گرفته بودند. تعداد مرغ های دریایی بیشتر از آدم هایی بودند که توی شهر می چرخیدند و این نشان می داد دریا خیلی دست و دلباز است. ولی دریا به قول مادام روی بدذاتش این است که آدم ها را با خودش می برد. آدم هایی که توی دریا غرق می شوند گاهی پیدا نمی شوند.
شناسنامه کتاب
نویسنده: مرجان شیر محمدی
ناشر: چشمه
تعداد صفحات: 209