به گزارش سایت خبری ساعد نیوز به نقل از رکنا، غزاله 17 بهار را پشت سر می گذارد که سرگذشت های تلخی برایش رقم می خورد. او می گوید: هنوز رویاپردازی می کردم که پدرم فوت کرد و همه چیز به هم ریخت. بعد از فوت پدرم برادرانم قیم من شدند و هر روز به بهانه های مختلف برای من محدودیت ایجاد می کردند. مادرم سواد و توانایی اداره زندگی مان را نداشت، در ضمن به هیچ کار من هم کاری نداشت. برادران دختر جوان هر بار به خواهرشان سخت می گرفتند که چرا با زن همسایه صمیمی شده یا این که چرا زیاد بیرون از خانه می رود و او را به باد کتک می گرفتند. دختر جوان بعد از این اتفاقات وارد ماجراجویی خطرناکی می شود و یک روز کوله بار بی تجربگی خود را برمی دارد و با فرار از خانه راهی یک شهر ساحلی می شود تا از دسترس خانواده دور باشد. او بعد از فرار در پارکی با یک پسر غریبه آشنا می شود و با طناب پوسیده او خود را به چاه تباهی می اندازد. او می گوید: بعد از این که از خانه فرار کردم در یک شهر ساحلی با یک پسر که خود را دانشجو معرفی کرد آشنا و دوست شدم. بعد از آن پا در خانه مجردی او گذاشتم و دوران سیاهم از آن جا آغاز شد. پسر غریبه یک قاچاق فروش بود و بعد فهمیدم که همه حرف هایش دروغی بیش نبوده است. نیمه شب بود که وقتی یک سایه روی سرم دیدم هراسان از خواب پریدم. پسر غریبه از من خواست آرام باشم و بعد از آن یک سیگار به من تعارف کرد تا او را همراهی کنم. از ترس عکس العمل بد او دستش را رد نکردم، زمانی که به سیگار پک می زدم انگار دل و روده ام بالا می آمد چون من اهل این چیزها نبودم و بعد از آن هم ... .
چند روز بعد پسر به ظاهر طرفدارم از من خواست شیشه مصرف کنم. خیلی ترسیده بودم و پسر بی رحم با ترفندهای زیادی به من گفت که با مصرف آن حالم بهتر می شود و از طرفی دوری خانواده و غم و غصه هایم را راحت می توانم فراموش کنم. با این حرف ها مرا مجاب کرد که او را همراهی کنم. دختر جوان بعد از آن با مصرف شیشه وارد گرداب اعتیاد می شود. بعد از گذشت مدتی پسر جوان از دختر می خواهد که هزینه موادش را خودش متقبل شود چون زندگی خرج دارد. دختر جوان که کاری بلد نیست از او کمک می خواهد. پسر هوس ران او را وارد بازی دو سرباخت سوداگری مواد می کند تا با فروش آن هم سرپناهی داشته باشد و هم هزینه مواد و زندگی اش را جور کند. دختر بی پناه می گوید: با فرار از خانه از یک دختر ساده و بی آلایش به یک دختر قاچاقچی خیابانی تبدیل شدم.
یک شب پسر غریبه از من خواست دوستش را همراهی کنم تا مواد را به دست خریدار برسانیم. وقتی با راننده غریبه راه افتادیم از نگاه و رفتارش متوجه شدم که نقشه شومی در سر دارد. در یک لحظه راننده از جاده منحرف شد و به سمت حاشیه جنگلی رفت. راننده غریبه وقتی مقاومت مرا دید با چاقو صورتم را زخمی کرد تا تسلیم نیت شوم او شوم اما من با هر زحمتی بود با داد و فریاد از دستش فرار کردم تا این که در این تعقیب و گریز، پلیس از راه رسید و مرد غریبه دستگیر شد اما من توانستم فرار کنم. بعد از فرار از دست راننده شیطان صفت آواره کوچه و خیابان شدم.
به ناچار شب را در زیر یک پل سر کردم اما روز بعد تصمیم گرفتم که به خانواده ام اطلاع دهم تا نزد آن ها برگردم. دختر جوان بعد از این اتفاقات با خانواده اش تماس می گیرد اما آن ها به جای پذیرش، او را با انواع الفاظ زشت از خود دور می کنند. دختر معتاد پس از آن هر بار در مسیر برخی راننده ها قرار می گیرد تا با نقش بازی کردن در یک فرصت مناسب با سرقت لوازم گران قیمت و کیف پول شان خود را ناپدید کند.
این دختر ادامه می دهد: هر بار سر راه خودروهای گران قیمت قرار می گرفتم و با ترفندهای مختلف آن ها را مجاب می کردم مرا تا یک مسیر برسانند. در مسیر سر حرف را با راننده باز می کردم تا او را به دام بیندازم. زمانی که اعتماد راننده را جلب می کردم به بهانه خرید خوراکی او را به مغازه می فرستادم و در این لحظه اشیای قیمتی نظیر تلفن، پول یا هر چیز دیگری را سرقت می کردم. در این مدت بارها با خانواده ام تماس گرفتم تا شاید مرا ببخشند و نزد آن ها برگردم اما هر بار تیرم به سنگ می خورد و خانواده ام حتی برای نشنیدن صدایم شماره تلفن شان را عوض کردند.
وقتی از پذیرش خانواده ام ناامید می شدم سرم را با مصرف شیشه و هروئین گرم می کردم تا غم و غصه هایم را برای مدتی کوتاه فراموش کنم. هر بار که در مصرف شیشه زیاده روی می کردم توهم می زدم و با همه سر جنگ داشتم. حتی یک روز زمانی که به ساحل رفتم به خیال این که امواج دریا قصد دعوا با من را دارند خودم را روی موج ها می انداختم تا آن ها را ادب کنم! شانس آوردم که مسافران متوجه ماجرا شدند و نجاتم دادند.
دختر جوان وقتی می بیند اعضای خانواده اش جواب تلفن هایش را نمی دهند تصمیم می گیرد با برگشتن به زادگاهش مستقیم جلوی در خانه مادرش برود تا شاید او از سر تقصیر او بگذرد و وارد حریم امن خانه شود. زمانی که او در تاریکی شب جلوی در خانه مادرش حاضر می شود با عکس العمل شدید برادرانش مواجه می شود و مورد ضرب و شتم قرار می گیرد. دختر جوان به ناچار برای خلاص شدن از دست برادران خشمگین اش پا به فرار می گذارد و به یک پاتوق معتادان پناه می برد.
دختر زخم روزگار برداشته می گوید: وقتی با امید و آرزو بعد از سال ها دوری و فرار از خانه جلوی در خانه خودمان رفتم به جای پذیرش با ضرب و شتم برادرانم مواجه شدم و به ناچار تصمیم گرفتم سرقت هایم را از سر بگیرم تا هزینه سنگین موادم را جور کنم. یک روز با حیله سوار یک خودروی عبوری شدم تا راننده را سرکیسه کنم اما از شانس بدم گیر راننده ای افتادم که او دست مرا خوانده بود و منتظر بود مچم را بگیرد.
در مسیر مثل دفعات قبل از راننده خواستم جلوی یک مغازه توقف کند تا برایم یک نوشیدنی بخرد اما قبل از این که بتوانم فرار کنم راننده مرا گیر انداخت و بعد معلوم شد که او یک مامور است و مرا از قبل زیر نظر داشته. بعد از دستگیر شدنم چون معتاد بودم مرا به کمپ فرستادند تا اعتیادم را ترک کنم. الان هم در کمپ وقتی به گذشته فکر می کنم می بینم گیر دادن های برادرانم برای رعایت نظم و قانون خانواده بحق بود و کاش نصیحت های آن ها را با جان و دل قبول می کردم و چنین سرنوشت تلخی را تجربه نمی کردم. البته هنوز هم از پذیرش خانواده ام ناامید نشده ام.