به گزارش سایت خبری ساعد نیوز به نقل از باشگاه خبرنگاران جوان، محسن صالحی خواه، مستندساز و نویسنده کتاب «خاطرات اسارت حسین اصغری»، که سابقه ی آشنایی با سرتیم حفاظت شهید فخری زاده -حامد اصغری- را دارد، به او پرداخته و نوشته است:
حامد اصغری – سرتیم حفاظت شهید فخری زاده – را از ۱۰ سال پیش می شناسم. سال ۹۴ یا ۹۵ خاطرات برادرش را ضبط کردم که سال ۹۷ چاپ و تبدیل شد به اولین کتاب من. این یادداشت را وقتی نوشتم که مستند ماجرای نیمروز برنامه ثریا را دیدم؛ مستندی درباره شهید فخری زاده که نقش حامد در آن چند کلمه بود: گلوله از بدن محافظ رد شد و به پدر خورد.
وقتی دکتر فخری زاده ترور شد، خیلی نگران حامد شدم. نمی دانستم چه اتفاقی برای ش افتاده. می دانستم شخصیت به شهادت رسیده اما نمی دانستم به سر سرتیم ش چه آمده. چندتا تلفن زدم تا توانستم بفهم چه اتفاقی افتاده. ۴تا گلوله خورده بود.
شبِ ترور، من مقابل بیمارستان بقیه ا… سپاه در ملاصدرا، آن طرف خیابان توی ماشین نشسته بودم. اما نمی توانستم وارد بیمارستان بشوم. فضا خیلی امنیتی بود و من نه کسی بودم و نه کارتی داشتم که بتوانم از سد حراست جلوی در یا نیروهای امنیتی که توی بیمارستان بودند بگذرم و حامد را ببینم. در حالی که تازه عمل جراحی تمام شده و او را آورده بودند توی بخش. فقط توانستم حال ش را از پشت تلفن، آن هم از اطرافیان ش بپرسم و بس.
القصه؛ پارسال اسم و عکس حامد همه جا منتشر شد اما آدم ها زود او را فراموش کردند؛ یکی از معدود آدم هایی را که آن روز و در صحنه ترور معاون وزیر دفاع، کارش را درست انجام داده بود. هر کاری کردم حامد با من صحبت نکرد. یعنی چیزی از آن روز برای م نگفت. هم نظامی است و محصور در قوانین و هم دلگیر است از اتفاقاتی که توی این یک سال برایش افتاده. پس من با اجازه خودم، برای شما از آن چه که از حامد اصغری می دانم را می نویسم. آنچه در این ۱۰ سال از دیگران شنیده ام. شاید باعث شود که مردم او را فراموش نکنند.
حامد دهه شصتی ست. در ۱۸ سالگی پاسدار شد. جزو اولین گروهی بود که در سپاه انصار (حفاظت از شخصیت ها) آموزش رهایی گروگان دید. یک دوره تخصصی و سخت. از زمان شروع کارش تا امروز که به چهل سالگی رسیده. محافظ و سرتیم آدم های مختلفی بود. به خاطر قد بلندش خیلی ها او را می شناختند. کارش را با تیم حفاظت خاتمی در دولت دوم ش شروع کرد. بعد محافظ یکی از معاونان رئیس جمهور شد. بعد به سازمان انرژی اتمی رفت و محافظ رئیس ش شد. تا اینکه گذرش به وزارت امور خارجه افتاده و سرتیم وزیر شد. پارسال یک خبرنگار توی اینترنت گشت و عکس های حامد را پیدا کرد. در بیروت، در بغداد، در نجف و خیلی جاهای دیگر. از بعضی بچه هایی که در سوریه جنگیده بودند شنیدم که حامد مربی تاکتیک شان بوده.
من از کجا فهمیدم که حامد سرتیم شهید فخری زاده است؟ وقتی نتانیاهو اسم شهید فخری زاده را به زبان آورد و گفت این اسم را به خاطر داشته باشید، از دوستی شنیدم که نگران جان حامد است. آنجا بود که فهمیدم حامد که چند وقتی بود در عکس ها و خبرها نمی دیدمش، سر از کجا در آورده. بعدا فهمیدم که بعد از کارش در وزارت خارجه، ابلاغ شد که باید به وزارت دفاع برود. برای حفاظت از دکتر محسن فخری زاده. انتخاب حامد به عنوان سرتیم این شخصیت، نشان می دهد که جانِ او برای سپاه پاسداران و مجموعه نظام اهمیت زیادی داشت. چون وزارت دفاع تشکیلات حفاظت از شخصیت های خودش را دارد. اما این انتخاب نشان می دهد که برای حفظ جان دکتر فخری زاده، نیاز به کسی بود که دانش حفاظتی بالایی داشته باشد.
مدتی دوباره سروکله اش پیدا شد و کنار جهانگیری دیدم ش. توی عکس های راهپیمایی روز قدس. مسلسل ام – یازده که از سیدحسن نصرا… هدیه گرفته بود را حمایل کرده بود. مدت ها پیش جهانگیری بود و گاهی می دیدم که در اسکورت مقامات خارجی شکار دوربین عکاسی شده. شنیدم که مسئولیت اسکورت های خارجی را به او داده اند. اما بعد از مدتی دوباره از توی عکس ها بیرون رفت و خبری از کارش نداشتم. می دیدم ش، اما از کارش حرفی نمی زد.
تا وقتی که ترور اتفاق افتاد، نمی دانستم دوباره پیش دکتر فخری زاده برگشته. انگار میزان تهدید ترور بالا رفته بود. به خصوص اینکه بعد از سرقت اسناد شورآباد، نتانیاهو تاکید زیادی روی اسم فخری زاده می کرد. خودِ شهید درخواست کرده بود که حامد برگردد؛ می گفتند حامد جزء ۵ محافظ اول ایران است. حتماً برای همین دوباره او را خواسته بود. چون خطر ترور هر لحظه نزدیک می شد.
اما چندماه بیشتر نگذشت که آن اتفاق در هفتم آذر افتاد. تیربار پشت نیسان و تیرانداز از چشم ها پنهان و ۲۵۰ کیلوگرم تی ان تی که قرار بود تیر خلاص باشد. حامد خیلی سخت مجروح شد. دکتر توی بیمارستان بقیه ا… به او گفته بود اگر ورزشکار نبودی، همان جا تمام می کردی! اصلا کارت به بیمارستان نمی کشید! راست می گفت … حامد جودوکار بود. عضو تیم ملی جودو بود.
خلاصه؛ الان تقریبا یک سال از آن روزها می گذرد. من نظامی نیستم و خیلی چیزهای دنیای نظامی گری را نمی فهمم. فقط می دانم وقتی نخست وزیر ژاپن از کسی دعوت می کند که بیاید و مشاور امنیتی المپیک توکیو باشد، امیر قطر می گوید که بگویید فلانی بیاید و پلیس ما را آموزش بدهد، ماموران پلیس آمریکا او را حرفه ای خطاب و توپ بسکتبالی را امضا می کنند و به محافظ وزیر خارجه جمهوری اسلامی هدیه می دهند، وقتی حاج قاسمِ شهید دنبال این بود که حامد را پیشِ خودش ببرد، حتما این آدم کارش را بلد است. بقیه موارد به کنار، همین مورد آخر و قصه حاج قاسم برای من حجت است.
حامد این روزها کم حرف تر شده. آخرین بار، محرم امسال حوالی خانه اش او را دیدم. شبیه قهرمانِ آن جنگ تمام عیار که پسر شهید فخری زاده گفت، نبود. آب رفته بود. شبیه بازنشسته ها شده بود. چند جمله بیشتر نگفت. من هم بیشتر نپرسیدم. گفت: «من کارم را درست انجام دادم. آخرین کاری که می توانستم بکنم این بود که سپر شخصیت بشوم تا گلوله ها به من بخورد. همین. ما برای همه جور تهدید و سناریویی آماده بودیم اما این روش، هیچ وقت قبلا اتفاق نیفتاده بود!»
می دانم که حامد اصغری یک سال گذشته را سرِ کار نرفته. اما چرای ش را نمی دانم. برای من که از نزدیک می شناسم ش، کاری که کرد قهرمانانه بود. حداقل چیزی که نشان داد این بود که اگر اسرائیلی ها از لایه های مختلف بگذرند و به هدف شان برسند، آدم هایی هستند که کارشان را درست انجام بدهند. شاید همسر و دو پسر کوچک داشته باشد اما موقعی که باید سپر شود، این کار را می کند. دوست دارم آن هایی که مسئول هستند، اجازه بدهند که من با حامد اصغری مصاحبه کنم و از آن روزی که بر آن ها گذشت، فیلم مستندی برای مردم بسازم که او را بهتر بشناسند. این موضوع ذهن م را به خودش مشغول کرده. از پارسال تا همین امروز که این یادداشت را می نویسم، این جمله حاج حیدر ذبیحیِ بادیگارد توی گوش م زنگ می زند: «من آمدم از شخصیت نظام دفاع کنم…..»