هرمان ملویل (به انگلیسی: Herman Melville)، (زادهٔ ۱ اوت ۱۸۱۹ – درگذشتهٔ ۲۸ سپتامبر ۱۸۹۱)، رمان نویس، شاعر و نویسندهٔ داستان های کوتاه آمریکایی است. آثار او در زمان حیاتش چندان مورد استقبال قرار نگرفتند و حتی رمان هایی که دربارهٔ دریا نگاشت از تعداد خوانندگانش کاست. اما سال ها بعد و در دههٔ ۱۹۲۰ میلادی، رمان موبی دیک او یکی از برترین شاهکارهای ادبیات آمریکا و جهان شناخته شد.
زندگی هرمان ملویل
هرمان ملویل در اول اوت سال ۱۸۱۹ در خانواده ای نسبتاً مرفه در شهر نیویورک به دنیا آمد. ملویل اصالتاً انگلیسی - اسکاتلندی و آلمانی بود. او در یازده سالگی به همراه خانواده اش به شهر کوچک آلبانی (در ایالت نیویورک) نقل مکان کرد و هرمان در آکادمی آلبانی شروع به تحصیل کرد. سال بعد به خاطر بدهی فراوان پدرش ناچار شد تا به کارهای مختلفی مشغول شود؛ از فروشندگی گرفته تا کارگری در مزرعه و حتی با وجود تحصیلات ناچیزش معلمی. ملویل در هجده سالگی ملوان شد و به همراه یک کشتی تجاری راهی بندر لیورپول در انگلیس شد. جنایت هایی که در کشتی و محلات ساحلی لیورپول دید تصورات رمانتیک او را از دریانوردی نابود کرد، اما چهار سال بعد به دلیل نیافتن شغلی مناسبتر ناگزیر از دریانوردی شد. هرمان این بار کشتی صید نهنگ آکاشنت را همراهی می کرد، اما شرایط زندگی در کشتی آن قدر غیرقابل تحمل بود که به همراه یکی از دوستان خود در جزایر مارکیز از فرار کرد و یک ماه در کنار قبیله آدم خوار تیپس (Typees) زندگی کرد، دورانی که بعدها از آن به عنوان تجربه ای لذت بخش یاد می کرد. ملویل جزایر مارکیز را به همراه یک کشتی صیادی استرالیایی ترک کرد، اما زندگی پرحادثه اش آبستن مصیبت های دیگری نیز بود. او با شرکت در یک شورش روانه زندان شد و البته بعد از مدت کوتاهی از زندان هم فرار کرد و به جزیره ایمکو در نزدیکی تاهیتی (یکی از جزایر مهم اقیانوس آرام) گریخته و در میان بومیان آن سرزمین متواری گشت. مردمی که آنها را خیلی بیشتر از هموطنانش دوست می داشت. مدتی بعد به همراه یک کشتی ماهیگیر دیگر عازم هاوایی شد و چارده هفته در هونولولو مرکز این مجمع الجزایر کار کرد و آن گاه برای خدمت سربازی در کشور خود ثبت نام کرد. وی در ۲۸ سپتامبر ۱۸۹۱ در شهر نیویورک درگذشت.
آثار هرمان ملویل
- موبی دیک
- بیلی باد
- بارتل بی
آیا تا بحال نام کتاب موبی دیک را شنیده اید؟ این کتاب یکی از پر طرفدارترین کتاب های دنیا در حوزه ی ادبیات داستانی است. این کتاب همچنین در لیست صد رمان برتر دنیا نیز قرار دارد.
قسمتی از کتاب بیلی باد
کلاگارت از لحاظ هیکل و قیافه -به غیر از چانه- ایرادی نداشت و تقریباً از ترکیب خوبی برخوردار بود. به نظر می رسید که خودش هم به این موضوع وقوف کامل دارد، چون در لباس پوشیدن مراعات کامل می کرد و همواره خوش لباس بود؛ اما بیلی باد، قیافه و هیکلی موزون و اساطیری داشت و اگر چهرۀ او، فرزانگی چهرۀ روشن و سفید کلاگارت را نداشت، اما برعکس او از نوری درونی روشن بود و به نظر می رسید که نور آن از منبعی غیر از آنچه روشنی چهرۀ کلاگارت را تشکیل می داد، سرچشمه می گرفت. آتشی که در قلب او شعله می کشید چهرۀ آفتاب سوخته و برنزه شدۀ او را روشن می کرد. به دلیل تفاوت فاحشی که بین آن دو نفر وجود داشت، احتمالاً وقتی مسئول عرشه با ملوان شوخی کرد و به او گفت زیباتر، به خصوص که آدم خوش تیپی این کار را کرده -در حقیقت، بی اختیار اشاره کنایه آمیزی به علت ضدیت خود با او کرده بود، ولی این مطلب از نظر ملاحان جوانی که سخن او را شنیدند دور ماند و هیچ کس متوجه نشد که علت مخالفت و کینه کلاگارت، زیبایی غیر معمول بیلی است. حسد و بیزاری، دو احساسی هستند که با یکدیگر مغایرت اصولی داشته و با هم سازگاری ندارند ولی در حقیقت آن ها هم می توانند همچون چانگ و انگ، توأماً در یک نفر جمع شوند. آیا حسد این قدر بد است؟ درحالی که می بینیم خیلی از متهمین حاضرند در دادگاه به تقصیرات و جنایات کوچک و بزرگ خود اعتراف کرده و خود را مقصر بدانند، ولی آیا تابه حال کسی را دیده اید که حاضر باشد صراحتاً به وجود حسد در درون خود اذعان نماید؟ چیزی در حسد وجود دارد که در تمام دنیا، صرف نظر از ملیت، فرهنگ و مذهب، آن را حتی بدتر و شرم آورتر از جنایت می داند. هیچ کس، نه تنها به داشتن آن اقرار نمی کند، بلکه انسان های نیک سرشت و پاک طینت حتی به وجود آن در هر انسان عاقل و فرزانه، شک دارند؛ ولی از آنجایی که لانه حسد در قلب قرار دارد و ارتباطی با مغز و فکر انسان پیدا نمی کند، لذا تصور نمی کنم که هیچ درجه ای از عقل و منطق بتواند بر علیه و سدی در مقابل آن باشد. اما این احساس در کلاگارت از نوعی نبود که خود را به این راحتی بروز دهد و همچنین وقتی حسد او متوجه بیلی باد شد، برخلاف صورت سال که از آمدن داود جوان و زیبا برآشفته گردید چیزی از خود بروز نداد.