به گزارش پایگاه خبری ساعدنیوز به نقل از ایرنا، در زندگی همه دخترهای نوجوان نقاط عطف کوچکی هست که بعد از آن دیگر قدمان از کوله و مانتو و کفش کتانی مان بزرگتر میشود. یک هو حس میکنیم قاطی آدم بزرگها شده ایم. اصلا سر مزه کردن همین نقاط عطف است که دیگر کم کم جوانی در میزند و می آید توی اتاقمان. برای من یکی از این نقاط عطف، سینما رفتن بود!
قبلا وقتی دوم راهنمایی بودم اردوی مدرسه رفته بودیم سینما ویکی از فیلمهای طنز آبکی آن زمان را با کلی چیپس و پفک دیده بودم. اما هیچ وقت حس بزرگ شدن و فهمیدن نداشتم. تا این که سالهای دبیرستان دوباره پایم به سینما باز شد...آن سالن تاریک و پر از مفهومی که میشد ساعتها توی صدای پر از حس بازیگرانش غرق شوی و به خیلی چیزها فکر کنی.
یادم نیست حوض نقاشی را چه سالی رفتم و دیدم؟! ولی یادم هست هنوز مدرسه میرفتم وهنوز قرار بود کنکور بدهم. قلاده های طلا هم از آن فیلمهایی بود که دلم خواست مثل همه بروم بنشینم توی سالن بزرگ سینما و تماشایش کنم. هر فیلمی خیلی سروصدا میکرد من حتما میدیدم. حالا یا توی سینما یا توی خانه یا با دوستانم. هرطور که می شد... شکارچی شنبه را هم که دیدم سر همین سروصدایش بود. گاهی هم فیلمهای دفاع مقدس را می رفتم و میدیدم. با بعضی هایشان گریه میکردم و چراغها که روشن می شد صدای بالاکشیدن دماغ بقیه نشان میداد تنها هم نبوده ام.
فیلم دیدن مرا یک پله بزرگتر کرده بود. دیگر می توانستم طور دیگری از فیلمها لذت ببرم. فرق فیلم آبکی و فیلمنامه خوب را کم کم درک می کردم. چه مزه ای میداد، تمام آرزویم این بود یک بار بروم و همه شبهای جشنواره فجر ، فیلمها را نقد نقد تماشا کنم. نشد...هنوز هم نشده. حتی آن سالهایی که تهران دانشجو بودم هم نشد بروم. خوابگاه میگفت شبها اجازه نداریم بیرون بمانیم و خب راست هم میگفت.
آن قدری قاطی فیلم دیدن شده بودم که این قافیه را نبازم و توی ایام دانشجویی هم به این علاقه نوجوانی وفادار بمانم. دانشجو بودم که «فروشنده» سرو صدا کرد. آن سالها شهاب حسینی هنوز صاحب خیلی از فیلمها بود و اسمش باعث میشد یک فیلم بیشتر بفروشد. من هم از همانهایی بودم که دلم میخواست فیلمهایش را ببینم. حالا ولی فکر میکنم بهترین بازی اش، نقش شهید عباس بابایی بود. قبلا مدار صفردرجه اش را هم دیده بودم ولی این یکی بیشتر یادم مانده بود. آن قدر هم کله ام پرباد بود که هرجور فیلمی می دیدم. قبل از فروشنده، هیچ وقت با همچین مساله ای شاخ به شاخ نشده بودم. هیچ وقت نترسیده بودم...و هیچ وقت فکر نکرده بودم جامعه ما همچین زوایای تاریکی دارد. اول فیلم همه چیز خوب بود. عین همه فیلمهای ایرانی. بعد کم کم اتفاقی می افتاد که آدم باورش نمی شد این فیلم ایرانی است یا خارجی؟! اصغر فرهادی شاید اولین تبرها را زد. فیلمها افتاد روی دور اجتماعی شدن. اجتماعی که هر روز تاریکتر دیده می شد. بدبخت تر و ناامیدتر...همین جاها بود که من هم با دنیای سینما و فیلم غریبه شدم.
دیگر نمی توانستم پفیلا بخورم و به صحنه ای فکر نکنم که شهاب حسینی توی فیلم فروشنده، مرد میانسال متعرض را پیدا می کرد وفقط یک چک می زد وتمام! این همه پایانی بود که اصغر فرهادی به ما میداد. دیگر دوره پفیلا و چیپس خوردن با فیلمها سرآمده بود. تا می آمد زیر زبانم مزه کند، یک اتفاقی از همین سبک و سنخ توی فیلمها می افتاد. آن قدر اتفاقها تاریک و زجرآور شده بود که با خودم فکر می کردم صد رحمت به «درباره الی...».
من ایرانی با آن آدم خارجی انگار هم نظر نبودم. فروشنده صحنه اسکار را مال خودش کرد، اولین سالی نبود که ما در این اتفاق بزرگ سینمایی جهان نماینده داشتیم. از سال 1356 ایران هم نماینده می فرستاد به این جشنواره، سال اول هم دایره مینا رفته بود تا فرهنگ ایرانی را بازتاب بدهد. اما در سالهای بعد «بچه های آسمان» اشک همه آن ورآبی ها را درآورد. «مجید مجیدی» خیلی خوب توانسته بود امید و رنج را در یک قاب نشان بدهد. اما همیشه اوضاع نمایندگی ما به همین منوال نرفت . وقتی فروشنده در شاخه بهترین فیلمهای غیر انگلیسی، شانسش گفته بود و توانسته بود به مراحل نهایی برسد، من داشتم فکر می کردم حالا مردم خارج از مرزها دنیای ما را آن شکلی می بینند! زنی که توی حمام خانه خودش هم در امان نیست ومردی که فقط یک چک زدن بلد است از غیرت و عشق حتی!
دلم میخواست یکبار به مردم دیگر کشورها نشان بدهم ما این شکلی نیستیم. توی خانواده های ما، صدای غان وغون بچه و بلبل زبانی دختربچه ها سر سفره، همه خانه را پر کرده. ما دلمان برای هم می سوزد توی مشکلات، دست هم را میگیریم. ما خانواده بودن را بلدیم. چیزیکه فیلمهای این اواخر داشت عکسش را نشان میداد. خانواده هایی که عین میوه پلاسیده ته بازار بوی گند میداد و روابطی که هر کدامش سه چهار ضلع دیگر داشت وتا میآمدیم خوشحال باشیم که عشق هنوز وجود دارد، از یک سر دیگرش خیانت عین دودی متعفن می پیچید توی فیلم.
بعد از سالها دل کندن از آب وهوای فیلمهای ایران و فقط طنز دیدن، حالا «در آغوش درخت»، انگار یک عطر دیگری دارد. وقتی دوستم گفت یک فیلم ایرانی پیدا کرده که به درد من میخورد، باور نکردم. فیلمهای ایرانی این سالها همه شان حالم را بد میکرد. همان صحنه اول به دوم نرسیده...امید را میکشت! از سرکنجکاوی رفتم و پوسترش را دیدم. یک درخت بود جدی جدی! یک زن که شاخ و برگ موهایش، بوی افرای تازه را توی سرم می آورد. چشمانم را کشیدم پایین تر، دوتا پسربچه زیر سایه درخت و شاخ و برگهای بلندش تکیه داده بودند به تنه و آرزو میکردم مفهوم خانواده توی این فیلم با این بچه ها مهربان باشد.
دوستم راست می گفت. شاید میتوانستم یکبار دیگر به فیلم ایرانی و اجتماعی اعتماد کنم و از آن مهمتر دلم خوش باشد نماینده ما در اسکار، به مفهوم عمیق و قشنگ خانواده پرداخته، به زن، به این محوری ترین و سرسبزترین درخت دنیا. تریلر فیلم را که دیدم دیالوگهای ترکی پرتم کرد توی بازار سرپوشیده تبریز و خاطرات خودم. اطلاعات فیلم می گفت طرفهای ارومیه بوده . سکانسهای کم توی تریلر، نسیم خنکی داشت که به صورتم میخورد و بوی گل و شن و ماسه دماغم را قلقلک میداد.
حالا دلم میخواست مردم دنیا ما را از دریچه «درآغوش درخت» ببینند! کمی تا قسمتی شبیه چیزی که هستیم. پرتلاش وپرامید. پر از چالش و مشکل و مساله اما پر امید... جایی از فیلم زن می گفت: «کاش آلبالو بودم!» مرد جوابش را اینطور میداد : «تو که درختی!»
جور درمی آمد. درخت بودن زن با همه مفهوم های توی سر من جور در می آمد. بخشنده و سرسبز شبیه همه زنهای ایرانی در خانوادههای واقعی. خانواده هایی که تنش ومشکل و آسیب ازشان دور نیست اما لابه لای همین چیزها می دوند، زمین میخورند، رشد میکنند، اشکشان درمی آید، حتی گاهی تاوان خیلی چیزها را طوری میدهند که فکرش را نمیکنند. درست مثل همین فیلم که ماجرای اصلی اش طلاق و تاوان های آن است...
امسال وقتی بهترین فیلم غیرانگلیسی برگزیده می شود، خیالم راحتتر است. حالا ما با یک نمای واقعی تر رو به دنیا ایستاده ایم...نمایی که بوی خوش سبزی خوردن سر سفره خانواده اش واقعی است. خنده بچه وسط مساله ها واقعی است. امید و ناامیدی اش واقعی است. حتی داد وبیدادش، خنده و عصبانیتش، مهر و نفرتش، واقعی است چرا که توی دل یک خانواده شکل میگیرد، و این واقعی ترین بنای دنیاست...