چند داستان آموزنده درباره بدزبانی
یکی از آفات زبان، دشنام و ناسزاگوئی است و آن عبارتست از اینکه انسان از امور قبیح و مستهجن با عبارات و الفاظ صریح تعبیر کند و کلمات ناشایست و دور از شان آدمی را بر زبان جاری نماید که در اصطلاح به آن سب یا فحش می گویند.در ادامه با چند داستان زیبا درباره بدزبانی همراه ما باشید.
داستان سیره
مردی خدمت امام صادق علیه السلام آمد و عرض کرد: پسر عمویت فلانی، اسم شما را برد و چیزی از بدگوئی و ناسزا نبود مگر آنکه درباره شما گفت.
امام، کنیز خود را فرمود: آب وضو حاضر کند؛ پس وضو گرفت و داخل نماز شد. راوی گفت: من در دلم گفتم که حضرت او را نفرین خواهد کرد.
امام دو رکعت نماز خواند و عرض کرد: ای پروردگار این حق من بود، او را (بخاطر این دشنام) بخشیدم. تو جود و کرمت از من بیشتر است، او را ببخش و بکردارش او را جزاء و عقاب نده. و پیوسته امام برای ناسزاگو دعا می کرد. من از حال و رقت قلب حضرت تعجب می کردم.
داستان جواب اسامه
اسامة بن زید یکی از آزاد شده های پیامبر صلی الله علیه و آله است. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: او از افرادی است که بسیار مورد علاقه من است و امید است که از نیکان شما باشد. پیامبر صلی الله علیه و آله موقع وفات او را با اینکه جوان بود امیر لشکر کردند.
نوشته اند: اسامه روزی در مسجد پیامبر صلی الله علیه و آله نزدیک قبر شریف مشغول نماز بود. برای نماز بر میتی مردم سراغ مروان حکم و فرماندار مدینه رفتند او را آوردند. مروان نماز میت را خواند و برگشت، دید اسامه محاذی درب خانه پیامبر صلی الله علیه و آله هنوز مشغول نماز است؛ و همراه او در نماز میت شرکت نکرد.
مروان ناراحت شد و گفت: خواستی که جای نمازت را ببینند و شروع به فحاشی نمود. اسامه پس از اتمام نماز نزد مروان آمد و گفت: مرا اذیت کردی و ناسزا گفتی و بدزبانی کردی، از پیامبرصلی الله علیه و آله شنیدم که فرمود: خدا شخص بدزبان و ناسزا دهنده را دشمن می دارد.
داستان ابن مقفع
ابن مقفع فردی تیزهوش و دانشمند بود و بعضی از کتاب های علمی را به زبان عربی ترجمه کرد. برتری هوش و فضل او را مغرور کرد و در برخوردهای اجتماعی دیگران را تحقیر می نمود و گاهی با زبان مطالب رکیک می گفت.
از کسانی که مورد تعرض او قرار می گرفتند یکی سفیان بن معاویه بود که از طرف منصور دوانیقی دومین خلیفه عباسی، فرمانداری بصره را بعهده داشت.
سفیان بینی بزرگ و ناموزونی داشت. هرگاه ابن مقفع به فرمانداری می آمد با صدای بلند می گفت: سلام بر شما دو تا یعنی یکی او یکی دماغ بزرگش.
ابن مقفع گاهی سفیان را به نام مادرش تحقیر می کرد و روزی در حضور مردم با صدای بلند گفت: ای پسر زن شهوت پرست!! و در مجالسی دیگر با اهانت و ناسزاهای مختلف او را می آزرد.
سفیان منتظر روزی بود تا تلافی کند. تا اینکه عبدالله بن علی بر برادرزاده خود منصور دوانیقی خروج کرد. منصور، ابومسلم خراسانی را به بصره ماءمور دفع او کرد و مسلم پیروز شد و عبدالله فرار کرد و نزد سلیمان و عیسی برادران خود پناهنده شد.
آنان شفاعت خواهی کردند و منصور هم پذیرفت که از گناهش درگذرد. عموهای منصور به بصره بازگشتند و نزد ابن مقفع رفتند تا امان نامه ای بنویسد!
او با غروری که داشت در امان نامه نوشت: (اگر منصور دوانیقی به عموی خود عبدالله بن علی مکر کند و آزاری برساند، اموالش وقف مردم، بندگانش آزاد و مسلمانان از بیعت او یله و رها باشند!)
چون امان نامه را برای امضاء نزد منصور بردند سخت ناراحت شد، امان نامه را امضاء نکرد و محرمانه خواست نویسنده امان نامه را به قتل برساند.
سفیان فرماندار بصره که از مدت ها از زبان بد ابن مقفع به تنگ آمده بود، دستور داد او را به اطاقی ببرند و خود آمد و گفت: یادت هست چه ناسزاها و نسبت ها به مادرم و خودم دادی؟ آنگاه دستور داد تنوری گداختند و ابن مقفع سی و شش ساله را به دستور منصور دوانیقی در آتش انداختند و از بین بردند.
داستان شیطان در مجلس ناسزاگو
روزی رسول خدا صلی الله علیه و آله با ابوبکر کنار هم نشسته بودند. در این موقع شخصی آمد و به ابوبکر دشنام داد.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله ساکت و آرام نظاره گر بود. وقتی شخص دشنام دهنده ساکت شد ابوبکر به دفاع از خود به جوابگوئی و دشنام دادن به او پرداخت.
همین که ابوبکر زبان به ناسزاگوئی باز کرد، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله از جای برخاست تا از نزد ایشان دور شود. وقتی که پیامبر صلی الله علیه و آله از جای خود بلند شد، به ابوبکر گفت: ای ابوبکر، وقتی که آن شخص به تو دشنام می داد، فرشته ای از جانب خداوند به دفاع از تو جوابگوی او بود، اما هنگامی که تو شروع به ناسزاگوئی کردی آن فرشته شما را ترک کرده و از نزد شما دور شد و به جای او شیطان آمد. من هم کسی نیستم که در مجلسی بنشینم که در آن مجلس شیطان حضور داشته باشد.
داستان لقمان حکیم
لقمان حکیم که از بیهوده گویی خواجه سخت ناراحت بود، به دنبال فرصت بود که او را بیدار کند. روزی مهمانی گرامی بر خواجه وارد شد. به لقمان گفت: که گوسفندی ذبح کند و از بهترین اعضای آن غذایی مطبوع درست کند.
لقمان از زبان و دل گوسفند غذایی درست کرد و بر سفره گذاشت. روز دیگر خواجه گفت: گوسفندی را ذبح کن و از بدترین اعضای آن غذایی درست کند. این بار نیز غذایی از دل و زبان گوسفند آماده کرد.
خواجه از کار او متحیر شد، پرسید: چگونه است که این دو عضو، هم بهترین و هم بدترین اعضا هستند؟
لقمان گفت: ای خواجه! دل و زبان، مؤثرترین اعضا در سعادت و شقاوت هستند؛ چنان چه دل را منبع فیض نور گردانی و زبان را در راه نشر معرفت و اصلاح بین مردم در آوری، بهترین اعضا و هرگاه دل به ظلمت فرو رود و کانون کینه و عناد گردد و زبان به غیبت و فتنه انگیزی آلوده شود از بدترین اعضا خواهند بود. خواجه از این سخن پند گرفت و از آن پس به اصلاح خویش بر آمد.
همراهان عزیز ساعدنیوز ، زبان فارسی یکی از غنی ترین زبان های جهان است که در آن داستان های بیشماری وجود دارد. برای آگاهی بیشتر درباره این داستان ها با بخش ضرب المثل ساعدنیوز همراه باشید.
بی صبرانه منتظر نظرات مفید و ارزشمندتان هستیم.