جدایی را چرا می آزمایی
کسی مر زهر را چون آزماید؟
***
ای کرده دلم سوختهٔ درد جدایی
از محنت تو نیست مرا روی رهایی
معذوری اگر یاد می نایدت از ما
زیرا که نداری خبر از درد جدایی
در فرقت تو عمر عزیزم به سر آمد
بر آرزوی آنکه تو روزی به من آیی
من بی تو همی هیچ ندانم که کجایم
ای از بر من دور ندانم که کجایی
گیرم نشوی ساخته بر من ز تکبر
تا که من دلسوخته را رنج نمایی
ایزد چو بدادست به خوبی همه دادت
نیکو نبود گر تو به بیداد گرایی
بیداد مکن کز تو پسندیده نباشد
زیرا که تو بس خوبی چون شعر سنایی
***
مشو، مشو، ز من خسته دل جدا ای دوست
مکن، مکن، به کف اند هم رها ای دوست
برس، که بی تو مرا جان به لب رسید، برس
بیا که بر تو فشانم روان، بیا ای دوست
بیا، که بی تو مرا برگ زندگانی نیست
بیا، که بی تو ندارم سر بقا ای دوست
چه کرده ام که مرا مبتلای غم کردی؟
چه اوفتاد که گشتی ز من جدا ای دوست؟
کدام دشمن بدگو میان ما افتاد؟
که اوفتاد جدایی میان ما ای دوست
***
گر یک وفا کنی صنما صد وفا کنم
ور تو جفا کنی همه من کی جفا کنم
گر بر کنم دل از تو بردارم از تو مهر
آن مهر بر که افکنم آن دل کجا کنم
هرگز جدایی از تو نجویم که تو مرا
جانی ز جان خویش جدایی چرا کنم
جانم ز تن جدا باد ار من به هیچ وقت
یک لحظه جان ز مهر تو ای جان جدا کنم
***
به من بازگرد ای چو جان و جوانی
که تلخست بی تو مرا زندگانی
من اندر فراق تو ناچیز کردم
جمال و جوانی، دریغا جوانی
دریغا تو کز پیش رویم جدایی
دریغا تو کز پیش چشمم نهانی
***
دلا از دست تنهایی بجانم
ز آه و نالهٔ خود در فغانم
شبان تار از درد جدایی
کند فریاد مغز استخوانم
***
عزیزان از غم و درد جدایی
به چشمانم نمانده روشنائی
بدرد غربت و هجرم گرفتار
نه یار و همدمی نه آشنائی
***
روز و شب خون جگر می خورم از درد جدایی
ناگوار است به من زندگی، ای مرگ کجایی
چون به پایان نرسد محنت هجر از شب وصلم
کاش از مرگ به پایان رسدم روز جدایی
***
ای بی خبر از محنت روز افزونم
دانم که ندانی از جدایی چونم
باز آی که سرگشته تر ازفرهادم
دریاب که دیوانه تراز مجنونم
***
بیا بیا که مرا طاقت جدایی نیست
رهامکن که دلم را زغم رهایی نیست
دلم ببردی و گر سرجدا کنی زتنم
به جان تو که دلم را سر جدایی نیست
***
تو شبی در انتظاری ننشسته ای چه دانی
که چه شب گذشت بر منتظران ناشکیبت
تو خود ای شب جدایی چه شبی بدین درازی
بگذر که جان سعدی بگداخت از نهیبت
***
بیازموزمت کیمیای سعادت
همصحبت بد جدایی جدایی
***
جدایی را چرا می آزمایی
کسی مر زهر را چون آزماید؟
***
چنین گفت خسرو که این باد وبس
شکست و جدایی مبیناد کس
***
نباشد خوشیی چون آشنایی
نه دردی تلخ چون درد جدایی
***
جدایی توگناهی عظیم بود و مرا
از آن گناه همی کرد باید استغفار
***
من و یک لحظه جدایی ز تو، آن گاه حیات؟
اینقدر صبر به عاشق نسپرده است کسی
***
با امید وصل از درد جدایی باک نیست
کاروان صبح آید از قفای نیمشب
***
قلب ِ من اتاقی با دیوارهای عایق ِ صدا باشد
وَ تو آن را به چشم ندیده باشی ،
جدایی این است
***
جدایی
بریدن درخت از ریشه است
و اره کردن زندگی
که مرگ را رقم می زند
اما من زنده ام
و این یعنی من آنجایم
کنار تو
کنار تو و درخت توت و اسب.
***
آدم های کمی هستند که می دانند،
تنهایی ِ یک نفر حرمت دارد .
همین طور بی هوا سرشان را پایین نمی اندازند
و بپرند وسط تنهایی آن فرد..!
چون خوب می دانند که اگر آمدند،
باید بمانند؛
تا آخرش باید بمانند؛
آنقدر که دیگر تنهایی وجود نداشته باشد .
وگرنه مسافرها همیشه موقع خداحافظی،
تنهایی را هزار برابر می کنند
***
به یاد تو هستم
کاش
خداحافظی نمی کردی و می رفتی
من عمری خداحافظی تو را
به یاد داشتم
پاییز پشت پنجره
استوار ایستاده است
مرا نظاره می کند
که چرا من
هنوز جهان را ترک نکرده ام
من که قلب فرسوده دارم
من که باید با قلب فرسوده
کم کم تو را فراموش کنم
***
بیاموزمت کیمیای سعادت
ز هم صحبت بد جدایی جدایی
***
شد خزان گلشن آشنایی
بازم آتش به جان زد جدایی
***
ای شب جدایی
که چون روزم سیاهی ای شب
بی تو از داغ جدایی
سوختم آتش گرفتم
***
در سینه عشاقی و از سینه جدایی
چون صورت آیینه ز آیینه جدایی
***
غم نگاه آخرت تو لحظه ی خدافظی
گریه ی بی وقفه ی من تو اون روزای کاغذی
قول داده بودیم ما به هم که تن ندیم به روزگار
چه بی دووم بود قولمون جدا شدیم آخر کار
***
نفرین به عشق و عاشقی
نفرین به بخت و سرنوشت
به اون نگاه که عشقتو
تو سرنوشت من نوشت
نفرین به من نفرین به تو
نفرین به عشق من و تو
به ساده بودن منو
به اون دل سیاه تو
***
از هجوم تنهایی می ترسم
از بلندای احساسم
وحشت از ارتفاع قله بلند عشقت
مرا بر زمین پست فراقت میخکوب کرده
در ته دره عمیق و ژرف بی کسی
از تاریکی انتظار می ترسم
و از نگاه سرد و بی اعتنایت
***
وقتی که دل دست هایم
تنگ می شود برای انگشتان کوچکت
آن ها را می گذارم برابر خورشید
تا با ترکیبی از کسوف و گرما
دوری ات را معنا کنم!
***
می ترسم در حسرت تو بمیرم!
و تابوتم بر نیل روان باشد
و امواج نیلگون
مرثیه خوان ناکامی من باشند
نمی خواهم افسانه سرایان
دلشان بسوزد
و روزی مرا
در افسانه ها به تو برسانند
***
دوباره شانه بر این گریه فراق بیار
علاج واقعه را قبل اتفاق بیار
***
شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت
بی عمر زنده ام من و این بس عجب مدار
روز فراق را که نهد در شمار عمر
فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب
که حیف باشد از او غیر او تمنایی
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
می سوزم از فراقت روی از جفا بگردان
هجران بلای ما شد یا رب بلا بگردان
کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشد
حافظ خسته که از ناله تنش چون نالیست
***
جسم غم فرسود من چون آورد تاب فراق
این تن لاغر کجا بار غم هجران کجا؟
***
ما را غم فراقت بحری است بی کرانه
ای کاش با چنین غم دل در کنار بودی
***
گفتی ز فراق ما پشیمان گشتی
ای جان چه پشیمان که پشیمانی ها
چه کم گردد ز حسنت گر بپرسی
که چونی در فراقم دردمندی
نی با تو اتفاقم نی صبر در فراقم
ز آسیب این دو حالت جان می شود فشرده
به وصال می بنالم که چه بی وفا قرینی
به فراق می بزارم که چه یار باوفایی
درد فراق من کشم ناله به نای چون رسد
آتش عشق من برم چنگ دوتا چرا بود
فراق دوست اگر اندک ست اندک نیست
درون چشم اگر نیم تای موست بدست
***
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است
گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست مانند است
پیام من که رساند به یار مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است
قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست
به خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است
که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت آرزومند است
بیا که بر سر کویت بساط چهره ماست
به جای خاک که در زیر پایت افکنده ست
خیال روی تو بیخ امید بنشانده ست
بلای عشق تو بنیاد صبر برکنده ست
عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی
به زیر هر خم مویت دلی پراکند است
اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی
گمان برند که پیراهنت گل آکند است
ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دست ها که ز دست تو بر خداوند است
فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه الوند است
ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است
***