ای آتش سودای تو خون کرده جگرها
بر باد شده در سر سودای تو سرها
در گلشن امید به شاخ شجر من
گلها نشکفند و برآمد نه ثمرها
ای در سر عشاق ز شور تو شغب ها
وی در دل زهاد ز سوز تو اثرها
آلوده به خونابه هجر تو روان ها
پالوده ز اندیشه وصل تو جگرها
وی مهره امید مرا زخم زمانه
در ششدر عشق تو فرو بسته گذرها
کردم خطر و بر سر کوی تو گذشتم
بسیار کند عاشق ازین گونه خطرها
خاقانی از آنگه که خبر یافت ز عشقت
از بیخبری او به جهان رفت خبرها
****
ز خاک کوی تو هر خار سوسنی است مرا
به زیر زلف تو هر موی مسکنی است مرا
****
وی زلف مشک بارت جان ها شکار کرده
از روی همچو حورت صحرا چو خلد گشته
وز آه عاشقانت دریا بخار کرده
****
بر دیده ره خیال بستی
در سینه به جای جان نشستی
وز غیرت آنکه دم برآرم
در کام دلم نفس شکستی
****
دشوار عشق بر دلم آسان نمی کنی
درد مرا به بوسی درمان نمی کنی
بسیار گفتمت که زیان دلم مخواه
گفتن چه سود با تو که فرمان نمی کنی
****
خطا کردم که دادم دل به دستش
پشیمان باد عقلم زین خطا ها
****
گویم همه دل منی و جانی
مانم به تو و به من نمانی
آن سایه منم که خاک خاکم
وان نور تویی که جان جانی
****
گوهر به کفت بماند و دریا اینجا
در کار توام به صبر مفکن کارم
کز صبر میان تهی ترم تا اینجا
****
ای گوهر گم بوده کجا جوئیمت
پای آبله در کوی بلا جوئیمت
از هر دهنی یکان یکان پرسیمت
در هر وطنی جدا جدا جوئیمت
****
خاقانی اساس عمر غم خواهد بود
مهر و ستم فلک بهم خواهد بود
جان هم به ستم درآمد اول در تن
و آخر شدنش هم به ستم خواهد بود
****
دیدی که نسیم نو بهاری بوزید
ما را ز بهار ما نسیمی نرسید
دردا که چو گل پرده خلوت بدرید
آن گل رخ ما پرده نشینی بگزید
****
مرغی که نوای درد راند عشق است
پیکی که زبان غیب داند عشق است
هستی که به نیستیت خواند عشق است
و آنچ از تو تو را باز رهاند عشق است
****
حسن تو زوال برنتابد
چون روی تو بی نقاب گردد
آفاق جمال برنتابد
****
عشقی که ز من دود برآورد این است
خون می خورم و به عشق درخورد این است
اندیشه آن نیست که دردی دارم
اندیشه به تو نمی رسد درد این است
****
نونو دلم از درد کهن ایمن نیست
و آن درد دلم که دیده ای ساکن نیست
می جویم بوی عافیت لیکن نیست
آسایشم آرزوست این ممکن نیست
****
آوازه جمالت اندر جهان فتاد
شوری ز کبریای تو در آسمان فتاد
دل در سرای وصل تو یک گام درنهاد
برداشت گام دیگر و بر آستان فتاد
بر شاه راه سینه من سوز عشق تو
دزد دلاوری است که بر کاروان فتاد
بازارگانی از دل زارتر که دید
کز عشق سود جست به جان در زیان فتاد
کشتی صبر من سوی ساحل کجا رسد
با صد هزار رخنه که در بادبان فتاد
قفلی که از وفای تو بر سینه داشتم
اکنون ز بیم خصم توام بر دهان فتاد
خاقانی از تو دور نه بر اختیار ماند
دانی که در بلا به ضرورت توان فتاد
****
روی تو چون نو بهار جلوه گری می کند
زلف تو چون روزگار پرده دری می کند
****
عشاق تو را به دیده در خواب کجاست
خورشید ز غیرتت چنین می گوید
کز آتش تو بسوختم آب کجاست
****
عقل در عشق تو سرگردان بماند
چشم جان در روی تو حیران بماند
در ره سرگشتگی عشق تو
روز و شب چون چرخ سرگردان بماند
****
با او دلم به مهر و محبت نشانه بود
سیمرغ وصل را دل و جان آشیانه بود
****
ای دوست غم تو سر به سر سوخت مرا
چون شمع به بزم درد افروخت مرا
من گریه و سوز دل نمی دانستم
استاد تغافل تو آموخت مرا
****
ای دوست اگر صاحب فقری و فنا
باید که شعورت نبود جز به خدا
چون علم تو هم داخل غیر است و سوی
باید که به علم هم نباشی دانا
****
در دام دگر بتان نیفتم چه عجب
حاشا که چو گنجشک بوم دانه طلب
کان ماه مرا همای داده است لقب
****