به گزارش پایگاه خبری تحلیلی ساعدنیوز، نکته قابل توجه اما این است که برخلاف کلیشههای همیشگی، داستان کتاب از زبان دختری روایت میشود که سعی در توصیف اشتباهات و واکاوی رفتارهای غلط خود در رابطه احساسیاش دارد و با روایت صادقانهای که دارد حس همذاتپنداری را در خواننده برمیانگیزد.
نازی صفوی در کتاب دالان بهشت (Dalan behesht) داستان زندگی دختری از خانوادهای بازاری به اسم مهناز را روایت میکند. مهناز در خانوادهای مذهبی بزرگ شده است و زندگی راحتی دارد. پسر همسایهشان محمد عاشقانه او را دوست دارد. محمد از مهناز زمانیکه تنها 17 سال دارد خواستگاری میکند و این دو زندگی مشترک خود را آغاز میکنند. اما سن کم مهناز باعث بروز رفتارهای ناشیانه از او میشود. رفتارهای خام اخلاقی، عاطفی و فرهنگی مهناز باعث بههم خوردن رابطهی آنها میشود. محمد پس از طلاق به خارج از کشور مهاجرت میکند. در تمام سالهایی که او در خارج از کشور هست مهناز به اشتباهات خود در زندگی مشترکش فکر میکند و سعی دارد شخصیت خود را رشد دهد. محمد بعد از 8 سال به ایران باز میگردد. این دو همدیگر را ملاقات میکنند و متوجه میشوند همچنان عاشقانه یکدیگر را دوست دارند.
نازی صفوی (Nazi Safavi) نویسندهی معاصر ایران در سال 1346 در تهران به دنیا آمد. او بیشتر علاقمند به خواندن کتابهای روانشناسی و آثار کلاسیک ادبیات فارسی مانند حافظ و مثنوی معنوی است. صفوی نوشتن را از زمانیکه سن بسیار کمی داشت شروع کرد اما در سال 1378 با نوشتن رمان دالان بهشت به طور رسمی وارد بازار نشر و ادبیات ایران شد.
او در نوشتن چندان به اصول و قواعد نویسندگی پایبند نیست و بدون اینکه از مکتب خاصی پیروی کند، بیشتر از حس خود کمک میگیرد. او در اینباره میگوید: «نوشتن برای من شغل نیست. نتوانست من را مجاب کند. برای من کسب نشد. برای من عشق بود. احساس کردم که این چه وسیلهی قشنگی است که میشود به وسیلهی آن با خیلی ارتباط برقرار کرد. این آدمهایی که اینقدر صحبت میکنند، دغدغه فرهنگی دارند. که ندارند. مثل همه چیز دغدغهیابی که خیلی هنر است. حل دغدغه مهم نیست. همه میگویند ما دغدغهی فرهنگی داریم. کو دغدغه فرهنگیتان؟ من ادعای نویسندگی ندارم برای همین هم خیالم راحت است. خیلی به جمعهای نویسندگی و روشنفکری که مینشینند و دربارهی کتابها صحبت میکنند رفتم اما خودم را بر اساس تعاریف موجود، نویسنده ندیدم. نوشتن برای من این بود. به نظر من اسلوبی که برای نوشتن هست، وحی مُنزل نیست، سلیقه است. عقیده است. شاید نوشتن هم نوعی راه برای رسیدن به خداست. میبینیم همه جا میخواهند مهندسی نوشتن را یاد بدهند، من جزو آدمهایی نیستم که بخواهم مهندسی یاد بگیرم. نوشتن، یک جور خلاقیت است؛ مثل شعر گفتن. خودش میآید. شما را مجبور میکند به نوشتن. شما نمیتوانید به خودتان فشار بیاورید و بنویسید، به نظرم چیزی میشود که برای دیگران قابل توجه نمیشود.»
صفوی پس از رمان دالان بهشت، کتاب «برزخ اما بهشت» را روانهی بازار کرد که توجه مخاطبان زیادی را به خود جلب کرد و در آخر هم با انتشار رمان «تا بهشت راهی نیست» سهگانهی خود را تکمیل کرد. او همچنین در مورد فضای سالم و عوامانه کتابهایش و راحتی ارتباط با مخاطبان ایرانی میگوید: «ذهن من خودش سانسور دارد. یک حیای خاصی نسبت به یک سری چیزها دارد.»
مهناز راوی داستان کتاب است. دختری که یکباره از زندگی نوجوانی و بازیگوشی خود به زندگی زناشویی و تعهدات آن وارد میشود؛ بدون آنکه هیچ درکی از آن داشته باشد. اما این داستان از کلیشههای مرسوم پیروی نمیکند. مهناز نه به اجبار خانواده تن به این ازدواج داده است و نه فقر خانوادگی در تصمیم او تاثیری گذاشته است؛ بلکه او با میل و ارادهی خود با محمد ازدواج کرده است. در ابتدای داستان محیط امن و شیرین میان آنها و خانوادههایشان ترسیم میشود. پس از آن مشکلات محمد و مهناز در داستان مطرح میشود. محمد برخلاف مهناز پسری جاافتاده و باتجربه است. او با وجود اینکه در خانوادهای سنتی رشد کرده است و عقاید سنتی دارد، در برخورد با مشکلات زناشوییاش و اشتباهات مهناز منطقی عمل میکند. اشتباهات مکرر مهناز سرانجام باعث طلاق این دو میشود. مهناز پس از انجام اشتباهاتش، برخلاف کلیشههای مرسوم در داستانهای عاشقانه که هر دو طرف زوجهای جدیدی پیدا میکنند، روی اشتباهات خود متمرکز میشود. طلاق، زمینه ساز خودشناسی مهناز میشود و او را در مسیری قرار میدهد تا نقاط ضعف خود که منجر به از بین رفتن رابطهاش با محمد شده است را برطرف کند.
از دیگر نقاط مثبت کتاب میتوان به خلق شخصیتهای زنده و خاکستری کتاب اشاره کرد. انسانهایی که لزوما بد یا خوب نیستند اما مصون از خطا و اشتباه نیز نیستند. همین مسئله باعث شده است که شخصیتها بسیار باورپذیر شوند و مخاطب با آنها بهراحتی ارتباط برقرار کند و داستان را دنبال کند.
نویسنده در مورد شخصیتهای کتاب گفته است: «شاید اون عشقی را که من نسبت به مادربزرگ خودم داشتم به خانمجون دالان بهشت هم منتقل شده؛ اون شیطنت و حاضرجوابیهایش. خوشحالم که خانم جون دلنشین است. همه دوستش دارند. فرق نمیکند مرد و زن و سن بالا و سن پایین؛ همه دوستش دارند.»
نظرات در مورد کتاب اما همگی مثبت نیستند. بسیاری نگاه کتاب به مسئلهی طلاق شخصیتها و همچنین مشکلات جامعشناسانهی زندگی آنها را بر اساس نظریات روانشناسی و تربیتی قلمداد نمیکنند و آنها را صرفا نظر شخصی نویسنده میدانند. به همین دلیل این دسته از منتقدین عقیده دارند کتاب، اثری تربیتی نیست. نکتهی مورد انتقاد دیگر، ترسیم چهرهی وابستهی زن در خانوادهی ایرانی است. زنی که بدون حضور یک مرد هیچ هویت و معنایی ندارد. از سویی دیگر این اثر نگاهی منفی نسبت به زن سنتی ایرانی داردکه با شخصیت وابستهای که از زن به تصویر میکشد، متناقض است.
مهناز در قسمتی از کتاب میگوید: «هیچ حسی توی این دنیا قشنگتر از این نیست که بدانی به کسی تعلق داری و برای کسی عزیزی» که حس وابستگی و تعلق او را نشان میدهد. در قسمت دیگری از کتاب، محمد به مهناز میگوید که نمیخواهد مثل زنهای قدیمی فقط در خانه باشد و نگاه انتقادی خود را نسبت به زنان سنتی ایرانی بیان میکند. نویسنده در ئاکنش به این انتقادات گفته است: «اگر شعار بدهیم و بگوییم اینجور بودن بد است که فایده ندارد. باید قصهی این آدمها را نوشت تا شاید عبرت بگیرند.»
از درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست، بهتر است به خانهی امیر بروم. از گرما و ضعف داشت حالم به هم میخورد، مثل آدمهای گرسنه از درون میلرزیدم، دلم مالش میرفت و چشمهایم سیاهی. اصلا فکر نمیکردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد. چند بار پشت سر هم زنگ زدم. ثریا که در را باز کرد کیفم را انداختم توی بغلش و با بیحوصلگی گفتم:
در عمارت را هم این قدر طول نمیدهند تا باز کنند، واسه باز کردنِ در این آپارتمان فسقلی یک ساعت منو توی
آفتاب نگه داشتی؟! ثریا که با تعجب و سراسیمگی نگاه میکرد گفت:
این وقت روز اینجا چه کار میکنی؟! قرار بود شب بیایی. با دلخوری گفتم:
اون از در بار باز کردنت، این هم از خوشامد گفتنت.
از کنار ثریا که هنوز جلوی در ایستاده بود به زحمت گذشتم. داشتم از گرما خفه میشدم، با یک دست موهایم را جمع کردم و با دست دیگر تقلا میکردم که دکمههای لباسم را باز کنم. ثریا دستپاچه، مثل کسی که میخواهد
جلوی دیگری را بگیرد، عقب عقب راه میرفت و با عجله میگفت:
ببین مهناز جون چند دقیقه صبر کن.
ولی دیگر دیر شده بود، وارد هال شدم و مثل برقگرفتهها یکدفعه خشکم زد. فکر کردم اشتباه میکنم، نمیتوانستم باور کنم که درست میبینم.
محمد روی مبل، روبروی برادرم امیر نشسته بود و روی مبل کناریاش هم یک خانم. امیر با صدای بلند گفت: «سلام. چه عجب از این طرفها؟» و با قدمهای بلند سمت من آمد.
انگار همهی صداها و صورت ها را، جز صورت محمد، از پشت مه غلیظی میدیدم. هرکاری میکردم نمیتوانستم خودم را جمعوجور کنم.
دهانم خشک شده بود و چشمهایم، بیآنکه مژه بزنم، خیره در چشم های محمد، که حالا سرپا ایستاده بود، مانده بود. با فشار دست امیر به زور تکانی به خود دادم و در جواب سلام محمد، با صدایی که به گوش خودم هم عجیب بود، فقط گفتم: «سلام»
1 ماه پیش
2 ماه پیش
2 ماه پیش