مجموعه ای از رباعیات شاعر سنایی

  دوشنبه، 09 خرداد 1401   زمان مطالعه 2 دقیقه
مجموعه ای از رباعیات شاعر سنایی
ابوالمجد مجدود بن آدم سنایی غزنوی یا حکیم سنایی (۴۷۳–۵۴۵ قمری)، شاعر و عارف فارسی‌زبان قرون پنجم و ششم هجری بود. وی از بزرگ‌ترین صوفیان و شاعران قصیده‌گو و مثنوی‌سرای زبان پارسی است که در سدهٔ پنجم هجری می‌زیسته‌است. در این قسمت برخی از رباعیات سنایی را خواهید خواند.

عشقست مرا بهینه تر کیش بتا

نوشست مرا ز عشق تو نیش بتا

من می باشم ز عشق تو ریش بتا

نه پای تو گیرم نه سر خویش بتا

*****

در دست منت همیشه دامن بادا

و آنجا که ترا پای سر من بادا

برگم نبود که کس ترا دارد دوست

ای دوست همه جهانت دشمن بادا

*****

عشقا تو در آتشی نهادی ما را

درهای بلا همه گشادی ما را

صبرا به تو در گریختم تا چکنی

تو نیز به دست هجر دادی ما را

*****

شعر سنایی
زان سوزد چشم تو زان ریزد آب

کاندر ابروت خفته بد مست و خراب

ابروی تو محراب و بسوزد به عذاب

هر مست که او بخسبد اندر محراب

*****

تا در چشمم نشسته بودی در تاب

پیوسته همی بریختی در خوشاب

و اکنون که برون شدن به رستم ز عذاب

چون دیده ز خس برست کم ریزد آب

*****

بی خوابی شب جان مرا گر چه بکاست

جر بیداری ز روی انصاف خطاست

باشد که خیال او شبی رنجه شود

عذر قدمش به سالها نتوان خواست

*****

هستی تو سزای این و صد چندین رنج

تا با تو که گفت کین همه بر خود سنج

از جستن و خواستن برآسای و مباش

آرام گزین که خفته ای بر سر گنج

*****

اندر همه عمر من بسی وقت صبوح

آمد بر من خیال آن راحت روح

پرسید ز من که چون شدی تو مجروح

گفتم ز وصال تو همین بود فتوح

*****

شعر سنایی
هر جاه ترا بلندی جوزا باد

درگاه ترا سیاست دریا باد

رای تو ز روشنی فلک سیما باد

خورشید سعادت تو بر بالا باد

*****

گویی که من از بلعجبی دارم عار

سیب از چه نهی میان یکدانهٔ نار

این بلعجبی نباشد ای زیبا یار

کاندر دهن مور نهی مهرهٔ مار

*****

با من دو هزار عشوه بفروخته ای

تا این دل من بدین صفت سوخته ای

تو جامهٔ دلبری کنون دوخته ای

این چندین عشوه از که آموخته ای

*****

گفتی گله کرده ای ز من با که و مه

بهتان چنین بر من بیچاره منه

از تو به کسی گله نکردم بالله

گفتم که اگر نکوترم داری به

*****

آب ارچه نمی رود به جویم با تو

جز در ره مردمی نپویم با تو

گویی که چه کرده ام نگویی با من

آن چیست نکرده ای چگویم با تو

*****

هستیم ز بندگیت ما شاد ای جان

زیرا که شدیم از همه آزاد ای جان

گر به شودی ز ما ترا نا شادی

خون دل من مبارکت باد ای جان

*****

شعر سنایی
در عشق تو خفته همچو ابروی توام

زخمم چه زنی نه مرد بازوی توام

در خشم شدی که گفتمت ترک منی؟

بگذاشتم این حدیث، هندوی توام

*****

ناید به کف آن زلف سمن مال به مال

نی رقص کند بر آن رخان خال به خال

ای چون گل نو که بینمت سال به سال

گردنده چو روزگاری از حال به حال

*****

کردی تو پریر آب وصل از رخ پاک

تا دی شدم از آتش هجر تو هلاک

امروز شدی ز باد سردم بی باک

فردا کنم از دست تو بر تارک خاک

*****

تا دید هوات در دلم غایت عشق

در پیش دلم کشید خوش رایت عشق

گر وحی ز آسمان گسسته نشدی

در شان دل من آمدی آیت عشق

*****

نقاشی سنایی
از یار وفا مجوی کاندر هر باغ

بی هیچ نصیبه عشق میبازد زاغ

تا با خودی از عشق منه بر دل داغ

پروانه شو آنگاه تو دانی و چراغ

*****

معشوقه دلم به آتش انباشت چو شمع

بر رویم زرد گل بسی کاشت چو شمع

تا روز به یک سوختنم داشت چو شمع

پس خیره مرا ز دور بگذاشت چو شمع

*****


دیدگاه ها

  دیدگاه ها
پربازدیدترین ویدئوهای روز   
آخرین ویدیو ها