کاش وقتی آسمان بارانی است ، چشم را با اشک باران تر کنیم
کاش وقتی که تنها میشویم ، لحظه ای را یاد یکدیگر کنیم
چه سنگین گذشت عصر بارانی ام
گویی نوازش نمی کرد، باران صورتم را
گریه ام، فریادم، تنها سکوتی بود
تا حرفهایم
در بستری از بغض بخوابند
تو مثل لحظه ای هستی که باران تازه می گیرد
و من مرغی که از عشقت فقط بی تاب و حیرانم
تو می ایی و من گل می دهم در سایه چشمت
و بعد از تو منم با غصه های قلب سوزانم
روزای بارونی قطره های بارون رو بشمار
اگه بند اومد روی رفاقت من حساب کن ، نه کم میاد و نه بند میاد
پنجره ی باران خورده ات را باز کن
چند سطر پس از باران
چشمهایم را ببین که هوایت دیوانه شان کرده
دلم برایت تنگ است
مثل باران چشمهایت دیدنی است
شهر خاموش نگاهت دیدنیست
زندگانی معنی لبخند توست
خنده هایت بی نهایت دیدنیست
به که گویم که تو منزلگه چشمان منی
به که گویم که تو گرمای دستان منی
گرچه پاییز نشد همدم و همسایه من
به که گویم که تو باران زمستان منی
با ابرها چه غصه ی پنهانی ست؟
این عصرِ چندشنبه ی بارانی ست؟
وقتی که می بُریم مدام از هم
این عشق نیست، چاقوی زنجانی ست
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
نگاه ساکت باران به روی صورتم دزدانه میلغزد
ولی باران نمیداند که من دریایی از دردم
به ظاهر گرچه میخندم ولی اندر سکوتی تلخ میگریم