زیباترین متن وشعر ادبی واحساسی در مورد آتش

  یکشنبه، 18 مهر 1400   زمان مطالعه 8 دقیقه
زیباترین متن وشعر ادبی واحساسی در مورد آتش
آتش یکی از کلیدواژگان پر بسامد در ادبیات فارسی است که تعبیرهای متفاوت و زیبایی از آن شده است. از سوزانندگی تا پاکی و تشبیه به عشق و هوس و … در این مجموعه زیباترین شعر و متن در مورد آتش را می‌خوانید تا با تعبیرهای مختلف از این عنصر طبیعت آشنا شوید. با ما همراه باشید.

در ادامه با ما همراه باشید تا زیباترین متن وشعر های ادبی با مضمون آتش را که ساعد نیوز برای شما عزیزان گردآوری نموده را مشاهده نمایید. امیدوارم لذت ببرید و با دوستان خود به اشتراک بگذارید.

زیباترین متن و شعر ادبی و احساسی با مضمون آتش

آتش و آدم
ترکیبی نامتجانس است
من از میان این آتش گر گرفته
در رویاها و عشق ها
غیر ممکن است سالم برگردم
بازگشت من
اندوه بار خواهد بودکاش مثل نان بودم
چه زیبا بر می گردد
از سفر آتش!

آتش

نامت، رازی است

که سنگ را به نسیم و

نسیم را به توفان

بدل می­ کند

و آتش

در گلستانِ ابراهیم می­ افکند

مرا زَهره­ ی آن نیست

که نامت را به زبان آرم

در تو می ­نگرم و می­ میرم.

♦∴♦∴♦

صنما تو همچو آتش قدح مدام داری

به جواب هر سلامی که کنند جام داری

چو سلام تو شنیدم ز سلامتی بریدم

صنما هزار آتش تو در آن سلام داری

♦∴♦∴♦

شهری اندر هَوس ات سوخته در آتش عشق

خلقی اندر طلبت غرقـه ی دریای غمند

«سعدی»

♦∴♦∴♦

ای دل …

نگفتمت مرو…

از راه عاشقی …

رفتی؟

بسوز…

این همه آتش…

سزای توست

♦∴♦∴♦

تو آبی و من آتش

وصل تو نمی خواهم

این سوختنم خوش تر از سردی و خاموشیت

♦∴♦∴♦

مگر نشنیده ای گفتند عشق آتش به دل دارد؟

من این آتش خریدارم اگر معشوق من باشی

♦∴♦∴♦

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

«حافظ»

♦∴♦∴♦

کنار چای و آتش

بارها یاد تو افتادم

چه دلتنگیِ شیرینی،

چه خوشبختیِ کوتاهی

♦∴♦∴♦

حیاط خلوت،
آتش،
یک لیوان چای
این تنها چیزهایی است که من نیاز دارم.

♦∴♦∴♦

ته تغاریِ پاییز، آمده است….!
آخرین گلبرگِ این غنچه یِ پژمرده !
همانی که دل مُردگیِ این خزان را، ته نشین میکند،
و سوز زمستان را، به دوش میکِشَد…!
تا خشکی زمین ،به سفیدیِ برف مُزَیَن شود…
آذر، عاطفی مزاجِ پاییز است…!
نازک دلی است،بین این همه غم و بورانِ تنهایی…
اصلا انگار،
آذر آمده است، تا غمِ مهر و آبان را،
از دلمان در بیاورد….
پس من،به فالِ نیک میگیرَمَت عروس پاییزی…!
قَدَمت شیرین و استوار، آتشینِ خزان….
«نسرین هداوندی»

♦∴♦∴♦

تمام سهم من از تو آتشی ست

که از دور گرمم می کند

و هر بار نزدیک می شوم، پایم پس می کشد!

حالا تو هی بگو، از سوختن می ترسی،

من می گویم از خاکستر شدن می ترسم

♦∴♦∴♦

امروز همه نیاز من این است که تو را به نام بخوانم

و مشتاق حرف حرف نام تو باشم

مثل کودکی که مشتاق تکه ای حلواست

مدت هاست نامت

بر روی نامه هام نیست

از گرمی آن گرم نمی شوم

اما امروز در هجوم اسفند

پنجره ها در محاصره

می خواهم تو را به نام بخوانم

آتش کوچکی روشن کنم

چیزی بپوشم

و تو را ای ردای بافته از گل پرتقال

و شکوفه های شب بو احضار کنم

♦∴♦∴♦

افرادی که با آتش می جنگند
معمولا به خاکستر تبدیل می شوند

♦∴♦∴♦

چشمانت راز آتش بود.

در التهاب قلب ویران شده ام

و لبانت چون دشنه ای سوزان که مرهم تمام زخم های قبل از تو با من بود !

و آنقدر با آتش دوست داشتن و عطر تنت زندگی کرده ام

که همه چیز را از یاد برده ام جز تو و حالا دیگر هراسی ندارم

از این همه سوختن از این همه زخم و خاکسترِ خاطراتی

که از من و تو به جای خواهد ماند.

«محدثه بلوکی»

♦∴♦∴♦

برای بردن ایمانِ من
لبخند هم کافی ست!
همین یک شعله
آتش می زند
انبارِ کاهم را…!

«هوشنگ ابتهاج»

♦∴♦∴♦

روزگار بدیست …
درست وقتے در آتش میسوزے
همه به بهانه آب آوردن
میروند …

♦∴♦∴♦

تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبانِ دل، دلی لبریزِ از مهر تو
ای با دوستی دشمن
زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزیست
زبان قهر چنگیزیست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیّت، راه در قلب تو بگشاید

♦∴♦∴♦

بسوز ای عشق، جان و پیکر از من

نماند تا که جز تو دیگر از من

بسوزان هر طـــریقی می پسندی

کــه آتش از تو و خاکــــستر از من

به بال خود پریدم من در این دام

بسوزان در قفس بال و پر از من

بکش چون صید و در خونم بغلطان

تـــــماشا کـــردن از تــو، پرپر از من

ندارم چون متاعی دیگر ای عشق

♦∴♦∴♦

خاطرات

چوب های خیس هستند

که در آتش زندگی

هیچ وقت نمی سوزند

آتش به شکل قلب

میدانی
دلتنگی
عین آتش زیر خاکستر است
گاهی فکر می کنی تمام شده
اما یک دفعه
همه ات را آتش می زند

♦∴♦∴♦

آغوشت قبیله ای وحشی

با آتشی برای پایکوبی

با جادویی برای فریب

دستانت

گمشدگانِ بی شتابِ ریزشِ آبشارِ گیسوانِ من

و چشم هایت

ویرانگرانِ خاموشِ غرورِ هزار ساله ام

من دلباخته ای عصیانی

آشوب گری پر تمنا

از عالم گریخته ای پر تردید

آمیخته با طبیعتِ پیکرت

آمیخته با عطرِ خوبِ خوبِ بودنت

سر بر بالینت گذاردم

با تو زیستم

با تو گریستم

عشق ورزیدم

عشق ورزیدم

عشق ورزیدم

و از آرزوهای بی شمار

تنها و تنها تو را خواستم

خواستنی با شکوه

رویایی

و محال … و محال!

«نیکی فیروزکوهی»

♦∴♦∴♦

آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم

بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم.

«رهی معیّری»

♦∴♦∴♦

بسوزان ، بسوزان ، بسوزان
شعرهایم را بسوزان
خاطرات عمر شیرین مرا
یادبود عشق دیرین مرا
در سکوت بی سرانجام بیابان
آتشی از استخوانم بر فروزان
در میان بوته های خشک بی جان
در غبار آسمان گرد بیایان
بسوزان ، بسوزان
شعرهایم را بسوزان
برگ برگ خاطراتم را بسوزان

تا نماند قصه ای از آشنایی
تا شود خاموش فریاد جدایی
تا نماند دیگر از من یادگاری
در خزانی و بهاری
بسوزان ، بسوزان

♦∴♦∴♦

آتش به من اندرزن آتش چه زند با من

کاندر فلک افکندم صد آتش و صد غوغا

♦∴♦∴♦

تو آبی و من آتش

وصل تو نمی خواهم

این سوختنم خوش تر از سردی و خاموشیت

♦∴♦∴♦

مگر نشنیده ای گفتند عشق آتش به دل دارد؟

من این آتش خریدارم اگر معشوق من باشی

♦∴♦∴♦

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

«حافظ»

♦∴♦∴♦

از خانه ی غم پرور دل گاه گذر کن
مهمان غم انگیز مرا دست به سر کن
شومینه ی قلبم شده خاموش و دگر سرد
آتش بزن این قلب مرا زیر و زبر کن
در قوری دل جوش زند شوق وصالت
با آمدنت کام مرا غرق شکر کن
از جاده ی سرد غزلم بگذر و آن گاه
احوال مرا بین خطوطش تو نظر کن
به قاصدک عشق سپردم که بگوید
ای عشق به این کلبه ی متروکه سفر کن...

♦∴♦∴♦

من آن یخم که از آتش گذشت و آب نشد
دعای یک لب مستم که مستجاب نشد
من آن گلم که در آتش دمید و پرپر شد
به شکل اشک در آمد ولی گلاب نشد
نه گل که خوشه ی انگور گور خود شده ای
که روی شاخه دلش خون شد و شراب نشد
پیامبری که به شوق رسالتی ابدی
درون غار فنا گشت و انتخاب نشد
نه من که بال هزاران چومن به خون غلطید
ولی بنای قفس در جهان خراب نشد
هزار پرتو نور از هزار سو نیزه
به شب زدند و جهان غرق آفتاب نشد
به خواب رفت جهان آنچنان...

♦∴♦∴♦

آتش کدام غم
خاطره ات را از من دور می کَنَد ؟
سخت است ؛
مثل کندن زالو
از روی پوست می ماند!
♦∴♦∴♦
بجز برای سوختن
پری را وا نمی کند این عشق
پری را وا نِ ...

♦∴♦∴♦

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع

دوش بر من ز سر هر چو پروانه بسوخت

آشنایی نه غریب است که دلسوز من است

چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت

خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد

خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت

چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست

همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت

ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم

خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت

ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی

که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت

♦∴♦∴♦

شهری اندر

هَوست سوخته در آتش عشق

خـلـقـی انـدر طـلـبـت

غـرقـه دریـای غمند ….

آتش

دلگیری من از نبود کسی نیست؛

دلگیری من از این بودن های تو خالی است.

از این بودن هایی که

از هزاران نبودن ها بیشتر آتش بر دلت میزند.

من عمری است از این تضاد ها دلگیرم…

♦∴♦∴♦

اگر آتش تو را بیند چنان در گوشه بنشیند

کز آتش هر که گل چیند دهد آتش گل رعنا

♦∴♦∴♦

آتش گرفته آب رخ وی ز تاب می

آبش نهان در آتش و آتش عیان ز آب

♦∴♦∴♦

گفتم آتش در دلم زد روی آتش رنگ تو

گفت خواجو باش کز آتش ندیدی بوی دود

♦∴♦∴♦

بخند خنده های تو ترکیدن شاهوار کوهستان های انار است

و چشمه های خون دلم که روح مرا خیس می کند بخند

و کشتی سرگشته را به جزیره ای رهنمون شو

که جز برای تو کالایی ندارد

فرو شو در آب دریاچه فرو شو و آب را بشوی

در شعله زار تشنه فرو شو و آتش را گرم کن

دهان بر دهان زمین بگذار و جان تازه به این مرده بخش.

در آب دریاچه فرو شو و مرا در اتش خاموشت شست و شو ده.

♦∴♦∴♦

آغوشت قبیله ای وحشی با آتشی

برای پایکوبی با جادویی برای فریب دستانت

گمشدگانِ بی شتابِ ریزشِ آبشارِ گیسوانِ من و چشم هایت ویرانگرانِ خاموشِ غرورِ هزار ساله ام

من دلباخته ای عصیانی آشوب گری پر تمنا از عالم گریخته ای پر تردید

آمیخته با طبیعتِ پیکرت آمیخته با عطرِ خوبِ خوبِ بودنت

سر بر بالینت گذاردم با تو زیستم با تو گریستم عشق ورزیدم عشق ورزیدم عشق ورزیدم

و از آرزوهای بی شمار تنها و تنها تو را خواستم

خواستنی با شکوه رویایی و محال … و محال!

♦∴♦∴♦

شب

است و دوباره

تنها آوردگاهِ خاطراتِ تُ

آتش بیار معرکه اند

این اندازه از نبودنت

سهمِ من نیست

♦∴♦∴♦

دلگیری من از نبود کسی نیست؛

دلگیری من از این بودن های تو خالی است.

از این بودن هایی که

از هزاران نبودن ها بیشتر آتش بر دلت میزند.

من عمری است از این تضاد ها دلگیرم…

♦∴♦∴♦

امیدوارم همراه دل هایتان به فروغ آتش گرمی زندگی تان به گرمی آتش باشد.برای مشاهده ی مطالب پر محتوای دیگر به بخش سرگرمی(اس ام اس) ساعدنیوز مراجعه نمایید.


دیدگاه ها

  دیدگاه ها
نظر خود را به اشتراک بگذارید
از سراسر وب   
پربازدیدترین ویدئوهای روز   
آخرین ویدیو ها