درباره کتاب دوازده صندلی
دوازده صندلی، سفر دور و درازی است که ایپولیت ماتوِیویچ برای پیدا کردن یک صندلی آغاز می کند. اما چرا این صندلی باید آنقدر مهم باشد که یک نفر برای پیدا کردنش، سفری چنین طولانی را آغاز کند؟ آنهم در صورتی که این صندلی مدت ها پیش ضبط شده است...
ایپولیت ماتوِیویچ قبل از انقلاب اکتبر، شخصیت مشهوری بود. برای خودش کیا و بیایی داشت و نماینده اشراف بود. حالا کارش در اداره ثبت مرگ و ازدواج است. او از طرف یکی از تابوت سازان مشهور تحت فشار است تا تابوت خوبی برای مادرزن در حال مرگش سفارش دهد. ایپولیت این کار را عقب می اندازد. چون معتقد است خیری از او ندیده است. اما پیرزن در روزهای آخر مرگش، درست زمانی که ایپولیت بالای سرش حاضر می شود، سراغ سرویس مبلمانش را می گیرد.
چرا این مبلمان اینقدر اهمیت دارد؟ پیرزن توضیح می دهد که هنگام ضبط وسایل حاضر نشده است تا الماس هایش را تحویل دهد و آن ها را در نشیمنگاه صندلی پنهان کرده است. اما صندلی ها هم توقیف شده اند. ایپولیت حالا سفری را آغاز می کند تا این صندلی های مشهور و دردسرساز را پیدا کند.
ایلف و پتروف در کتاب دوازده صندلی، ماجرایی را شرح می دهند که در عین طنازانه بودن، نقدی است بر دولت و حکومت شوروی و تمام آنچه که مانند شعارها و تبلیغات خشکش، در نهایت به نابودی آن منجر شد.
خلاصه داستان دوازده صندلی
دو رمان دوازده صندلی و گوسالۀ طلایی، پس از گذشت بیش از نود سال، همچنان جزء پرخواننده ترین آثار طنز ادبیات روسیه اند. قهرمان اصلی این دو رمان، آستاپ بندر، نیز از محبوب ترین قهرمانان ادبی روسیه به شمار می رود و مجسمه اش در بسیاری از شهرهای این کشور خودنمایی می کند و تکیه کلام ها و گفته هایش در میان مردم، ضرب المثل شده است. در کوچه و خیابان، عباراتی چون «به قول بندر…»، «اگر بندر این جا بود…»، «اگر مثل بندر فکر کنیم…» فراوان به گوش می رسد.
دوازده صندلی در سال ۱۹۲۸منتشر شد. پس از انتشار این رمان، باوجود آنکه شخصیت های سرشناسی چون ولادیمیر مایاکوفسکی، آن را ستودند، مقامات شوروی با واکنش سرد خود، سبب سانسور بسیاری از بخش های آن شدند. سانسور این اثر در طول ده سال بعد، ادامه یافت و هربار کامل تر می شد، تا جایی که در برخی چاپ ها، حجم کتاب به یک سوم حجم اصلی رسید و اکثر منتقدان وابسته به حکومت، پس از مشاهدۀ استقبال خوانندگان، کوشیدند اثر را حامی رژیم کمونیستی معرفی کنند؛ اما این رمان اجتماعی را باید فراتر از چهارچوب های سیاسی دانست. این دو نویسنده هیچ گاه در آثارشان، آشکارا با نظام کمونیستی مخالفت نمی کنند، ولی هرجا هم به جلوه هایی منفی از آن می رسند، از به تصویر کشیدنش ابایی ندارند.
این رمان، در قالبی طنز، تصویری از اتحاد جماهیر شوروی در سال های نخستین شکل گیری اش ارائه می دهد و کاغذبازی های بی معنا و زیان آور، شعارها و تبلیغات خشک اندیشانه و ابلهانه و در یک کلام سترونی اندیشه در این دوران را به باد انتقاد می گیرد.
درباره نویسنده دوازده صندلی
ایلیا ایلف و اوگنی یا یوگنی پتروف دو نویسندهٔ نثرنویس شوروی در دهه های ۲۰ و ۳۰ قرن بیستم بودند. آنها بسیاری از نوشته های خود را با هم، و تقریباً همیشه تحت نام «ایلف و پتروف» منتشر کردند. آنها اهل اودسا بودند.
ایلف و پتروف به خاطر دو رمان طنز خود مشهورند: دوازده صندلی (۱۹۲۸) و ادامهٔ آن، گوساله طلایی کوچک (۱۹۳۱). این دو رمان با شخصیت اصلی خود، استپ بنتر، که یک کلاه بردار در جستجوی ثروت است به هم پیوند خوده اند. هر دو کتاب وقایع مربوط به بنتر و همدستانش در پی یافتن گنج در دوران شوروی را دنبال می کنند. این دو رمان در روسیه هم به طور گسترده خوانده شده اند و هم نقل قول هایی از آنها، وارد فرهنگ روسیه شده است. بر اساس دوازده صندلی حدود سال بیست فیلم در اتحاد جماهیر شوروی (توسط لئونید گایدی و مارک زاخاروف و …)، در ایالات متحده (به ویژه توسط مل بروکس) و در کشورهای دیگر ساخته شده است.
قسمتی از کتاب دوازده صندلی
بزنچوک با همدردی گفت: «خوب، خدا رحمتش کند. پس پیرزن فوت کرد… پیرزن ها همیشه فوت می کنند… یا از دنیا می روند. بستگی دارد به نوع پیرزن. مثلا مادرزن شما جثه ی کوچکی داشت، یعنی فوت کرد. ولی اگر کسی بود که کمی هیکل درشت تر و لاغرتر داشت، می گفتند از دنیا رفت…»
«کی ها «می گفتند»؟ چه کسانی این حرف را می زنند؟»
«ما می گوییم. ما تابوت سازها. مثلا شما مرد متشخص و قدبلندی هستید، و البته لاغر. اگر خدای نکرده بمیرید، می گویند بار سفر را بست. اما یک آدم اهل خرید و فروش، از طبقه ی کسبه ی سابق، گوز را می دهد و قبض را می گیرد. ولی اگر شأن طرف پایین تر باشد، مثلا سرایدار یا کشاورز باشد، درباره اش می گویند دراز به دراز افتاد یا ریق رحمت را سر کشید. اما وقتی قدرتمندان عالم می میرند، مثلا مسئول واگن قطار یا یکی از روسا، فرض بر این است که طرف زرتش قمصور شد. درباره شان می گویند: شنیدید فلانی زرتش قمصور شد؟» (کتاب دوازده صندلی – صفحه ۳۳)
آن ها در هتل – آپارتمان «سوربون» اقامت کردند. آستاپ تمام کارکنان انگشت شمار هتل را کلافه کرد. او ابتدا اتاق های هفت روبلی را دید، اما از مبلمان آن ها خوشش نیامد. اثاثه ی اتاق های پنج روبلی بیش تر به دلش نشست، ولی فرش ها مندرس بودند و مشامش را می آزردند. در اتاق های سه روبلی همه چیز بر وفق مراد بود، البته به جز تابلوها
آستاپ گفت: «من اصلا نمی توانم با منظره زیر یک سقف باشم.»
ناچار شدند در اتاقی به قیمت یک روبل و هشتاد کوپک اقامت کنند. آن جا نه منظره ای بود و نه فرشی. اثاثه هم بسیار سختگیرانه انتخاب شده بود: دو تخت و یک پاتختی.
آستاپ با رضایت گفت: «به سبک عصر حجر. توی تشک ها که خبری از جانوران ماقبل تاریخ نیست، هان؟» (کتاب دوازده صندلی – صفحه ۱۱۴)
وقتی زنی پیر می شود، ممکن است اتفاقات ناخوشایند زیادی برایش رخ دهد: ممکن است دندان هایش بریزد، موهایش سفید یا کم پشت شود یا تنگی نفس امانش را ببرد. ممکن است چاقی مفرط در انتظارش باشد یا از فرط لاغری از تاب و توان بیفتد. اما صدایش عوض نخواهد شد. صدایش همان صدای دختری دبیرستانی، نامزد یا معشوقه ی جوان خوشگذران، باقی می ماند. (کتاب دوازده صندلی – صفحه ۱۶۰)
آستاپ ادامه داد: «رفقا! ما به کمک فوری نیاز داریم. باید بچه ها را از چنگال چسبنده ی خیابان رها کنیم و حتما هم رهایشان خواهیم کرد. به بچه ها یاری خواهیم رساند. به یاد خواهیم داشت که بچه ها گل های زندگی هستند. از شما دعوت می کنم: بیایید همین حالا سهممان را بپردازیم و به بچه ها کمک کنیم، فقط به بچه ها و نه هیچ کس دیگر. متوجه منظورم که هستید؟» (کتاب دوازده صندلی – صفحه ۱۶۸)
کولیا فریاد کشید: «آخر چرا نمی فهمی؟هر کتلت گوشت خوک یک هفته از عمر آدم کم می کند!»
لیزا گفت: «بگذار بکند! خرگوش قلابی شش ماه از عمر آدم کم می کند. دیروز که داشتم سیب زمینی و هویج پخته می خوردم، حس کردم دارم می میرم.اما نخواستم به تو بگوییم.»
«چرا نخواستی؟»
«قدرتش را نداشتم . می ترسیدم بزنم زیر گریه.»
«حالا نمی ترسی؟»
«دیگر برایم مهم نیست.»
بغض لیزا ترکید.
کولیا با صدای لرزانی گفت: «لِف تولستوی هم گوشت نمی خورد.»
لیزا که از سیل اشک به لکنت افتاده بود، جواب داد:<<بله، جناب کُنت مارچوبه میل می فرمودند.»
«مارچوبه گوشت نیست.»
«او هم وقتی جنگ و صلح را می نوشت، گوشت می خورد! می خورد، می خورد، می خورد! وقتی آنا کارِنینا را هم می نوشت، گوشت می لمباند و می لمباند و می لمباند!»
«خفه شو!»
«می لمباند، می لمباند، می لمباند!»
کولیا با لحن زهرداری پرسید: «وقتی سونات کرویتسر را می نوشت چه؟»
«سونات کرویتسر حجمی ندارد. دلم می خواست ببینم با سوسیس گیاهی چطور می توانست جنگ و صلح را تمام کند!»
«حالا چرا با این تالستویت بند کرده ای به من؟»
«من با تولستوی به تو بند کرده ام؟ من؟ من با تولستوی بند کرده ام به شما؟» (کتاب دوازده صندلی – صفحه ۱۹۳)
بیوه زن گفت: «من را گذاشتی رفتی و حالا می پرسی کی؟» و به گریه افتاد.
«اشک هایتان را پاک کنید، خانم محترم. هر قطره اشک شما مولکولی از کائنات است.» (کتاب دوازده صندلی – صفحه ۳۲۰)
درباره ی من قضیه به کلی فرق می کرد. درباره ی من لابد می نوشتند: جسد دوم به مردی بیست و هفت ساله تعلق دارد. او عاشق بود و رنج می کشید. عاشق پول بود و از نبود پول رنج می کشید. سرش با پیشانی بلندی که موهای مجعد سیاه و کبود آن را فرا گرفته اند، رو به خورشید دارد و پای ظریفش، با نمره ی کفش چهل و دو، رو به شفق قطبی. جسد در لباس های سفید بدون لکه ای پیچیده شده و روی سینه یک چنگ صلایی مرواریدکاری و نت های ترانه ی بدرود، روستای نو دیده می شود. (کتاب دوازده صندلی – صفحه ۳۹۹)
حیف، پیشی، حیف که ما در این جشن زندگانی بیگانه ایم. (کتاب دوازده صندلی – صفحه ۴۰۴)
شناسنامه کتاب دوازده صندلی
نویسنده: ایلف پتروف
مترجم: آبتین گلکار
ناشر: ماهی
تعداد صفحات: 480