به گزارش سایت خبری ساعدنیوز به نقل از فرارو، ساعت ۲۰ شنبه گذشته مرد طلافروشی از مغازه اش در خیابان ۱۷شهریور خارج شد تا به سمت خانه اش برود که چشمش به پژویی با ۴سرنشین افتاد که کنار خیابان پارک شده بود.
یکی از سرنشینان پژو که ماسک به صورت، عینک به چشم و اسلحه ای در دست داشت با دیدن طلافروش پیاده شد و با نشان دادن حکمی خود را مأمور پلیس معرفی کرد و از مرد طلافروش خواست تا سوار خودروی پژو۴۰۵ شود و به اداره آگاهی بروند.
او همزمان دستبندی به دستان مرد طلافروش زد و به او گفت که، چون مشکوک به فروش طلا های قاچاق و تقلبی است باید حدود ۲کیلو طلا با خودش به اداره آگاهی بیاورد تا در آنجا طلا های مغازه اش بررسی شوند.
مرد طلافروش به مردان پژوسوار مشکوک نشد و گمان کرد که آن ها پلیس واقعی هستند. برای همین به سمت مغازه بازگشت تا مقداری طلا از داخل ویترین بردارد که همزمان برادرکوچک ترش را دید.
برادرش میثم در همان محدوده مغازه طلافروشی داشت و او هم مغازه اش را تعطیل کرده و در راه رفتن به خانه بود، اما در بین راه یادش آمده بود که چیزی جا گذاشته و برای همین مجددا به مغازه برگشته بود. در همان لحظه بود که میثم برادرش را دستبند به دست کنار مردی ناشناس دید و به سمت آن ها رفت تا ببیند ماجرا از چه قرار است.
وقتی میثم رسید، مردی که مدعی بود مأمور است دستپاچه شد و قصد داشت با عجله طلافروش را سوار بر خودرو کرده و آنجا را ترک کنند. میثم از آن ها پرسید که ماجرا چیست و وقتی توضیحات برادرش را شنید به ماجرا مشکوک شد.
با دقت به چهره مردی که می گفت مأمور است و ماسک و عینک به صورت داشت خیره شد و ناگهان او را شناخت. وی سجاد نام داشت و میثم مدتی قبل با او وارد یک معامله کاری شده بود.
او که مطمئن شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است اجازه نداد که سجاد برادرش را با خودش ببرد و با داد و فریاد از مردم کمک خواست. همین موجب شد ۳سرنشین دیگر پژو۴۰۵ فرار کنند، اما سجاد با کمک مردم دستگیر شد.
همزمان مأموران گشت پلیس نیز رسیدند و سجاد را که اسلحه و چاقو به دست داشت، بازداشت کردند. او پس از انتقال به اداره پلیس اعتراف کرد که در پوشش مأمور و جعل یک حکم ماموریت قصد داشته مرد طلافروش را ربوده و پس از آن به مغازه اش دستبرد بزند.
به گفته سرهنگ جلیل موقوفه ای، رئیس پلیس پیشگیری تهران، در بررسی های اولیه یک قبضه کلت کمری به همراه ۶ عدد فشنگ جنگی و یک قبضه سلاح سرد از متهم کشف شده و بررسی ها نشان می دهد این متهم ۳۱ساله دارای ۱۷سابقه کیفری سرقت مسلحانه، حمل مواد و درگیری است و تحقیقات برای دستگیری ۳متهم فراری دیگر ادامه دارد.
بدشانسی آوردم
سجاد که نقشه اش برای سرقت طلا های مرد طلافروش ناکام ماند، یک مجرم سابقه دار است که پیش از دستگیری به اتهام درگیری تحت تعقیب پلیس یکی از شهر های جنوبی کشور بوده است.
گفتگو با او را بخوانید.
طلافروش را از قبل می شناختی؟
هم او و هم برادرش را می شناختم. مدتی قبل با برادرش به نام میثم طرح دوستی ریختم و معامله ای هم انجام دادم تا اطلاعات برادر بزرگ تر را به دست آورم و از او سرقت کنم.
برادر بزرگ تر، تو را نمی شناخت؟
نه او اصلا مرا ندیده بود. رابطه کاری و آشنایی من با میثم برادر کوچک تر بود. در جریان رفت وآمد به مغازه میثم بود که متوجه شدم آن ها وضع مالی خیلی خوبی دارند. به همین دلیل صبر کردم تا در فرصتی مناسب نقشه سرقت از طلافروشی را اجرا کنم. اما می خواستم نقشه ای متفاوت بکشم، یعنی نمی خواستم مسلحانه از آنجا سرقت کنم. برای همین از چند روز قبل تجهیزات پلیسی تهیه کردم و به عنوان مأمور به سراغ برادر بزرگ تر رفتم.
البته قبل از اجرای نقشه، به مقابل مغازه میثم برادر کوچک تر رفتم و متوجه شدم که او مغازه اش را تعطیل کرده و رفته است. بعد از آن حکم جعلی که از قبل تهیه کرده بودم را به برادر بزرگ تر نشان دادم و به دروغ گفتم گزارش تخلف اعلام شده است.
به این بهانه از او خواستم که ۲کیلو طلا همراه خودش به اداره پلیس بیاورد و قصدم این بود به محض اینکه طلا ها را به من داد فورا سوار ماشین شده و با همدستانم فرار کنم و نمی خواستم اتهام گروگانگیری در پرونده ام ثبت کنم، اما از بخت بد من همان لحظه میثم برادر کوچک تر رسید و مرا شناخت. من همیشه در زندگی بدشانسی می آورم.
به چه اتهامی تحت تعقیب پلیس بودی؟
به خاطر یک درگیری در یکی از شهر های جنوبی کشور تحت تعقیب پلیس بودم که از مدت ها قبل به پایتخت فرار کردم تا نقشه دستبرد به طلافروشی را اجرا کنم، اما نشد، خودم گیر افتادم و همدستانم فراری شدند.
با همدستانت چطور آشنا شدی؟
من یک مجرم سابقه دارم که بار ها به زندان رفته ام؛ پیداکردن چند نفر که با من همکاری کنند برایم کاری ندارد. همدستانم را استخدام کردم که سیاهی لشکر باشند. به آن ها گفتم از مرد طلافروش پول طلب دارم و از آن ها خواستم با من باشند که پولم را زنده کنم و دستمزدشان را بدهم. آن ها هم قبول کردند. برای همین بود که وقتی گیر افتادم، همه آن ها فرار کردند.