به گزارش سرویس جامعه پایگاه خبری تحلیلی ساعدنیوز، روزی روزگاری ، شیری بزرگ در جنگلی زندگی میکرد. او هر روز به حیوانات جنگل حمله میکرد و تعداد زیادی از آنها را میخورد. همه حیوانات هم از او میترسیدند. وقتی صدایش را میشنیدند و یا جای پایش را میدیدند، فرار میکردند، اما یک روز از این وضع خسته شدند. آنها دور هم جمع شدند تا قبل از آن که شیر همه را بخورد فکری برای خودشان بکنند. حیوانات بعد از آن که به حرفهای هم گوش کردند، فکرهای شان را روی هم گذاشتند و تصمیم گرفتند پیش شیر بروند. این بود که همه با هم راه افتادند تا به لانه شیر رسیدند.
سخنگوی حیوانات چند قدم جلو رفت و گفت: »جناب شیر! ما آمده ایم تا با شما صحبت کنیم. خواهش میکنیم به حرفهای ما گوش دهید. همانطور که همه میدانند، شما فرمانروای قدرتمند این جنگل هستید و همه ما زیردستان شما هستیم. اگر شما بخواهید هر روز چند تا از زیردستان خودتان را بخورید، دیگر کسی باقی نمیماند که بر آنها فرمانروایی کنید. ما دوست داریم برای همیشه فرمانروایی مانند شما داشته باشیم.« سخنگوی حیوانات لحظه ای ساکت شد، بعد دوباره سرش را بالا گرفت و به شیر نگاه کرد و گفت: »قربان! ما تصمیم گرفته ایم برای راحتی شما کاری انجام بدهیم.
شیر غرشی کرد و گفت: »چه کاری؟« سخنگوی حیوانات گفت: »از شما میخواهیم در خانه استراحت کنید و از این به بعد خودتان را برای شکار خسته نفرمایید. ما هر روز حیوانی برای شما میآوریم که نوشجان بفرمایید.«
4 روز پیش
2 هفته پیش
2 هفته پیش