به گزارش پایگاه خبری تحلیلی ساعد نیوز به نقل از همشهری، هیچ ابایی ندارم که همین اول کار به صراحت و بدون ملاحظهکاریهای معمول اعلام کنم که به نظرم بخش مهم و مؤثری از بازیگری سالهای آیندهی سینمای ایران با حامد بهداد شکل میگیرد و تعریف میشود. اینکه میگویم، اصلاً به این معنا نیست که کارش عالی بوده یا مسیرش نقص و خطا ندارد. بیشتر منظورم این است که این پتانسیل به دلایل مختلف و متنوعی وجود دارد و اگر بتواند از هفتخان خطرات پیش رو و اما و اگرها و شرایط پیچیدهی این سینما به سلامت بگذرد، راهش را باز خواهد کرد و آن «اتفاق» خواهد افتاد.
این گفتوگو سال 1388 با حامد بهداد انجام شده و همان سال در مجله همشهری 24 منتشر شد.
میخواهم در این گفتوگو بپردازیم به ریشهها و برسیم به اینکه حامد بهدادی که امروز به عنوان بازیگر میشناسیم چه مسیری را طی کرده و از کجاها رد شده تا رسیده به الان و اولین نقطهعطفها و لحظههای تعیینکننده کجاها بوده است؟
حامد بهداد: بگذار از یک نقطهی مهم شروع کنم که فکر میکنم به بحثمان مسیر درستی میدهد. از ابتدای دههی 1360، شرایط شغلی پدرم و به تبعش زندگی خانوادگی ما تغییر کرد. پدرم در شرایط جدید، دیگر توان این که زندگی را در تهران ادامه بدهد نداشت و ما رفتیم نیشابور. اگر تهران میماندیم و پدرم شغل دیگری دستوپا میکرد، اوضاع زندگی من خیلی بهتر میشد، اما شاید دیگر بازیگر نبودم. اگر هم بازیگر میشدم ـ که حالا فکر میکنم قطعاً میشدم ـ کیفیت کارم به این خوبی نبود.
یعنی اگر این اتفاق در زندگی خانوادگی برایت نمیافتاد، مسیرت بهکلی تغییر میکرد و به سمت دیگری میرفت؟
بهداد: احتمال زیاد شرایط به شکلی جلو میرفت و مسیر زندگی ما طوری میشد که من زندگی را در جایی دیگر و به احتمال زیاد در خارج از کشور ادامه میدادم.
وقتی از یک کلانشهر مثل تهران با همهی ویژگیهای خوب و بدش پرتاب شدی به شهر کوچک نیشابور با یک پیشینهی تاریخی و دور از شرایط پایتخت، این تناقض و تغییر بزرگ را چطور با خودت حل کردی؟
بهداد: این وضعیت هیچوقت حل نشد. وقتی رفتم نیشابور، با دافعهی شدید مردم نسبت به تهرانیها روبهرو شدم. میدانی که بعضی از شهرستانیها فکر میکنند مردم تهران حق آنها را خوردهاند. همانطور که پایینشهریها فکر میکنند بالاشهریها حقشان را خوردهاند.
پس تو از همان ابتدای کودکی با موضوع اختلاف طبقاتی و مشکلاتش مواجه شدی؟
بهداد: جالب اینکه این ناشی از اختلاف مالی ما و آنها نبود، چون ما هم از نظر مالی شکل آنها شده بودیم. تفاوت در رفتار و نوع لباسپوشیدن و تربیت من نسبت به همسنوسالهای نیشابوریام دردسرساز میشد. من در تهران درست تربیت شده بودم، با من درست رفتار شده بود. با رسیدن به نیشابور شرایط عوض شد و حتی روش رفتار و مدل تربیتی پدر و مادرم هم با من تغییر کرد. مگر من چند سالم بود که بتوانم این تغییرات را هضم کنم؟ اولین کتک را در نیشابور از پدرم خوردم. آبوهوا و محیط روی رفتارها تأثیر گذاشته بود.
آنجا ارتباطت با فیلمدیدن و سینما از چه طریقی بود؟
بهداد: آن موقع در نیشابور ـ و خیلی جاهای دیگر ـ پاترولهای کمیته سرچهارراهها ماشینها را میگشتند و داشتن دستگاه ویدئوی بتاماکس جرم بود. ما این ویدئوها را با بدبختی کرایه میکردیم و فیلم میدیدیم.
مسیر عشق سینما تا جلوی دوربین را چطور طی کردی؟ چه اتفاقی در این راه افتاد که به سمت اجرا و بازیگری کشیده شدی؟
بهداد: تو به دلیل کارت حتماً خیلی از فیلمسازها و بازیگرهای این سینما را دیدهای و با آنها معاشرت داشتهای. قبول داری که خیلی از خوبهایشان بیشتر از اینکه خوانده باشند و درس گرفته باشند، همینطور مادرزادی سینماگرند؟ من را هم که مدتی است میشناسی. قبول داری که من هم...
انگار داری میروی سراغ حرفهای حامد بهدادیزدن! بگذار بعداً سر این ماجرا مفصل کلکل کنیم، ولی قبول دارم که غریزه در هنر و سینما حرف اول را میزند و اگر آن چیز ویژه را نداشته باشی امکان ندارد چیزی بشوی. بقیهاش زورزدن الکی و بیخودی است. برگردیم به بحث اصلی؛ رفتید به نیشابور...
بهداد: به محض اینکه رسیدیم نیشابور، مادر من را در کلاسهای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ثبتنام کرد. نیشابور شهر عجیبی است. خیلی از نیشابوریها اهل شعر و شاعریاند و ساز میزنند و اغلبشان تاریخ میخوانند. همهشان به اینکه نیشابوری هستند مغرورند.
چون اعتقاد دارند نیشابور پایتخت اصلی و مهم سرزمین ایران بزرگ بوده.
بهداد: درست میگویند. در واقع تتمهی رسوب فرهنگی ذهن تاریخی ما هنوز در آن شهر موجود است. من اگر هوای آنجا را تنفس نکرده بودم، به این درجه از بیپروایی نمیرسیدم. این شیدایی و سرگشتگی، سودازدگی و بیپروایی میراث تاریخی چنین فضا و جغرافیایی است. این چیزها را کمتر در جای دیگری میشود پیدا کرد. جنس رسوایی من جنس یک ادبیات کهن است که ذرهذرهاش در خاک و هوای خراسان نهفته و بخشی از آن هم در من موجود است. قبول قطعنامهی 598 دوباره زندگی خانوادگی ما را زیرورو کرد. ما بعد از امضای قطعنامه هم دوباره با ورشکستگی مجبور شدیم به مشهد برویم؛ جاییکه در آن دنیا آمده بودم. من یک خراسانیام، از نوع مشهدیاش.
جالب است که برخلاف خیلی از سینماییها که زادگاه و محل تولد و رشدشان را پنهان میکنند و همه به شکلی میخواهند تهرانی محسوب شوند، تو مدام به این قضیه اشاره و تأکید میکنی.
بهداد: چون من مشخصات شوریدگی و سرگشتگیام و پیشرفت درونی و بیرونی خودم را از این طول و عرض جغرافیایی بهدست آوردهام و این را هم مدیون سید محسن شهرنازدار هستم.
کی هست؟
بهداد: آسید محسن شهرنازدار مردمشناس و دوست نزدیک من است که معماری و موسیقی نواحی را خوب میشناسد و در این زمینهها کتاب دارد. من اغلب اطلاعات شفاهیام را با او چک میکنم. در شرایطی که فرصت و امکان مطالعه کم شده، هرازگاهی سراغش میروم و سینهبهسینه ازش یاد میگیرم.
این دوست در این زمینه چه کمکی کرد؟
بهداد: در واقع به من تشر زد. من به دلیل محرومیت زیادی که در زندگی کشیدهام و صدمههایی که تحمل کردهام، دوست نداشتم دربارهی نیشابور و مشهد حرف بزنم. او بود که وقتی گفتم متأسفم که تهران نماندم و رفتم خراسان، برگشت به من گفت تو لیاقت نداری! چون همهجور جامع و مانع قبولش داشتم و مدتی هم بود که خودم به نتیجهی مشابهی رسیده بودم، منتظر یک اشاره و تلنگر اساسی بودم. این حرفش تلنگر جدی بود و بعد همهچیز تا ابد برایم حل شد. فهمیدم باید منتدار و وفادار خاک و جغرافیایی باشم که در آن پرورده شدم. چشمم به این قضیه باز شد که چه جایی بهتر از خراسان؟
اگر موافقی برسیم به سینما و ورود به دنیای بازیگری.
بهداد: من هنوز در نیشابور و کودکی و روزهای کانون میچرخم. زود ازش نگذریم. حیفم میآید.
قبول. از همانجا ادامه بده و تعریف کن. چه کردی و چه چیزهایی یاد گرفتی؟
بهداد: گفتم که مردم عجیبی دارد این نیشابور. ما هر شب تفریحمان رفتن به جلسات شب شعر بود. آنجا همه شاعر بودند. تاریخ هم همین را میگوید که آنجا محل گذار تاریخی ادبیات است؛ از خیام و عطار و فردوسی تا مهدی اخوان ثالث، از هنرمند و ادیب و منتقد درجه هشتم تا بزرگان ادبیات و هنر یک جوری نسبتی با خراسان بزرگ دارند. پس چهچیزی برای یک هنرمند افتخارآمیزتر از اینکه خراسانی باشد؟
حضور در مراسم شب شعر برای یک نوجوان تفریح عجیبی است...
بهداد: من این را مدیون پدرم و خانوادهی پدری هستم. شوهرعمهی من جناب علیمردانی با آجرپزی رفیق بود که حتی سواد خواندن و نوشتن نداشت. اسم آن آجرپز یغما بود...
این یغمای خشتمال نیشابوری را میشناسم.
بهداد: آره، یغمای خشتمال؛ خودش است. این یغما باغبان خانهی ما بود و در باغچهی ما گل میکاشت.
خشت میمالید یغما تا بدانندی شهان/ بینیازی سکه بر گل میزد و بر زر نزد.
بهداد: بینیازی سکه بر گل میزد و بر زر نزد... دمت گرم... چقدر خوشحالم که تو این بزرگمرد را میشناسی و من شاهد دارم. خوشحالم که امروز این مصاحبه به اینجاها رسید. یغما شب به شب میآمد خانهی ما و شعر میخواند. اینها گیر هرکسی نمیآید. آقای علیمردانی شوهرعمهام میآوردش. چند وقت قبل که سر راه برگشتن از مشهد رفتم پیشش چرتکهای نشان من داد و گفت پدر خدابیامرزش با این چرتکه حسابکتاب گندم و جو کشاورزهایش را میکرده. گفتم این را بده به من. [به گوشهی اتاقش اشاره میکند] ایناهاش اینجاست، همین چرتکه است. اگر میبینی دارم نشانی یک چرتکهی قدیمی را میدهم، اهل دل معنیاش را میفهمند.
فضای خانوادگی آن دوران چه تأثیری در تو داشت؟
بهداد: ما یک فامیل بزرگ هستیم که هر هفته جمعهها مثل یک مراسم آیینی دور هم جمع میشدیم و آش میپختیم. پدربزرگ من شعر خیلی حفظ بود. یک تفریح خانوادگی ما مشاعرهکردن دور کرسی بود. جایی که بساط چای و تنقلات مادربزرگم، که نور به قبرش ببارد، برقرار بود. تفریح ما چیستان و معما حلکردن بود. یک فضای کاملاً مؤدبانه و ادیبانه. عموی من استاد ادبیات دانشگاه مشهد بود و ادبیات در فضای خاندان پدری من موج میزد. من هنوز هم در مراسمهای خانوادگی کسانی را میبینم که این پیوندهای خانوادگی دوباره ریکاوری و یادآوری میشود. برای همین شدیداً معتقدم فرد در دل خانواده و فضاهای خانوادگی تعریف و شارژ میشود، مثل یک سلول در یک تودهی بزرگ. هنوز هم هرچند وقت یکبار همه را میبینم؛ گاهی بیش از یکبار در سال. این وحدت خانوادگی خدا را شکر کماکان حفظ شده است.
به اینجا نرسیدی که به عنوان حامد بهداد بازیگر معروف خودت را جدا کنی و تفاوت بدهی و دور بگیری؟
بهداد: نه بابا. کسی که با ریشههای خودش آشتی میکند، معلوم است که اینجا هم با خودش و دیگران آشتی است. کسی که فهمیده ژست به دادش نمیرسد، دروغ و فریب و کلک به فریادش نمیرسد، معلوم است که اینجا هم راهی جز صداقت و خاکیبودن ندارد.
ولی نگاه و رفتار آنها باید فرق کرده باشد؟
بهداد: تا حدودی طبیعی است، ولی حربهای که برای یکدستشدن پیدا کردهام این است که همیشه بهشدت آنها را میخندانم و شادشان میکنم. مجلسشان را گرم میکنم. نوجوان هم که بودم، مراسم جوکگفتن و خاطرات مسخره و ادای دیگران را درآوردن مال من بود و مادرم هم همیشه ناراحت و دلخور بود که چرا پسرش دلقک میشود! فقط خودم میدانستم که دارم تمرین بازیگری میکنم... الان میپرسم مادر چرا دیگر مثل آن روزها مهمانی نمیگیری و خانواده را دعوت نمیکنی؟ و جواب میدهد که خستهام مادر، حوصله ندارم. اما من هنوز آبشخورم همانجا و همان روزهاست.
میخواهی بگویی فرصت تجربههای اینچنینی و درک محیطها و فضاهایی که دیگر نیست، با رفتن به نیشابور برایت فراهم شد؟
بهداد: این در زندگی من یک نعمت بود. این را وقتی فهمیدم که عقدههایم را درمان کردم، وقتی موفق شدم، وقتی توانستم پول بدهم به روانکاو تا کمی دردم آرام بگیرد؛ رنج اختلاف طبقاتی و تفاوت چهره و لباس و لهجه و هزار کوفت و زهرمار دیگر که با اطرافیان داشتم و دارم. این را امروز میفهمم و میتوانم بگویم چه خوب که مجبور شدیم برویم نیشابور و مشهد. خدا را شکر که فرصت شد چوب دست بگیرم و دیگ هلیم را چمبه بزنم. یاد گرفتم که برای نذر و ایام مذهبی قرآن و دعا را درست بخوانم. چه خوشبختم که پدرم به من نمازخواندن یاد داد و امروز بلدم وضو بگیرم و نماز بخوانم... خوب بلدم. بهخصوص که این برای همه واجب است و برای آرتیست واجب مؤکد.
فشردهاش کنیم تا برسیم به سینما و بازیهای تو.
بهداد: ولشان کن! چهکار داریم به سینما و بازیگری؟ همینها که بهتر است. دارم لذت میبرم.
پس برویم به همان روزها و کلاسهای هنری کانون. آنجا کلاس تئاتر ثبتنام کردی؟
بهداد: نه، نمیدانم چرا مادرم دوست داشت من نقاشی و موسیقی یاد بگیرم. کلاس تئاتر را خودم یواشکی ثبتنام کردم. پدرم مدام برایم کتاب میخرید و چون خودش شاهنامه را از حفظ است، شبهای زیادی برای من و برادرم شاهنامه خواند. الحمدلله ربالعالمین که به این شکل با اجداد تاریخی اسطورهای خودم آشنا شدم. رستم و تهمتن میدانم یعنی چه و کوروش و شاهان دیگر ایران را میشناسم.
در آن دوره روی صحنه هم رفتی؟
بهداد: من از 9 سالگی روی صحنه بازیگر بودم. مردم برایم دست میزدند و بلیت کارهایم را میخریدند. هیچ یادم نمیرود بار اولی که وارد آنجا شدم. داشتند تست بازیگری میگرفتند. یک نفر قرار بود نقش باد را بازی کند که میآمد توی دشت و مونولوگی میگفت. میفهمیدم کسی که دارد برای نقش باد تست میدهد بد بازی میکند و اصلاً با حضورش روی صحنه باد نمیآید! رفتم جلو گفتم میشود نقش باد را بدهید من بازی کنم؟ نقش باد را جوری بازی کردم که معلم بازیگریام شگفتزده شد و گفت بچهها برایش دست بزنید. هیچوقت آن روز را یادم نمیرود که همه برایم دست زدند.
چه حسی داشتی؟
بهداد: حسی که امروز هم موقع بازی دارم. حسی که موقع تشویق مردم بابت کاندیداشدن برای روز سوم در اختتامیهی جشنواره داشتم... از 9 سالگی به شکل حرفهای روی صحنه بودم، یعنی تا امروز میشود 41 سال. من الان درست 41 سال است دارم بازی میکنم و شاید برای همین است که حرف مفت توی کتم نمیرود. من بچهی دیروز و امروز بازیگری نیستم. برای همین حق خودم میدانم که بهترین باشم و برای معنی و حس هر دیالوگ و هر کلمه جلوی دوربین کار کنم. باید خوب بود، راه دیگری نداریم.
از همان باد که در 9 سالگی شروع شد رسیدی به امروز.
بهداد: مطمئن باش این باد تا طوفان نشود و جایی را خراب نکند فایدهای ندارد! این باد هنوز در اول راه است.
آن روزها روی صحنهی تئاتر شهرستان به بازیگری در سینما و روی پرده بودن هم فکر میکردی یا همان بازیهای کودکانهی روی صحنه بس بود؟
بهداد: آن روزها هر لحظهاش حسرت است؛ حسرت این روزهایی که الان درش هستم. باور کن همان موقع خودم را اینجا میدیدم. میدانستم که میتوانم و خیلی برای رسیدن به امروز گریه کردم... و خیلی بیشتر برای روزهایی که هنوز نیامده. در مشهد با رضا صابری و داود کیانیان ـ برادر رضا کیانیان ـ تئاتر را ادامه دادم. بخش جدیتر من برای تلمذ بازیگری با رضا صابری در مشهد اتفاق افتاد.
پس دورهی زندگی در مشهد هم در شکلدهی تو به عنوان بازیگر مهم است؟
بهداد: حتماً. قبلش چیزی را بگویم که سلسهمراتب زمانی ماجرا بههم نخورد. پس از دوران مشهد، در روزهای نوجوانی و بلوغ، دورهای شروع کردم به خواندن و حفظکردن دیوان حافظ و قرآن، نماز و روزهداری و مراسم مذهبی. بهشدت مشغول عبادت شدم. داشتم در خودم غور میکردم و بخش عبادی و بندگی من بیدار شده بود. من لذتی را که از این پرستش بهوجود میآمد خیلی دوست داشتم. امروز فکر میکنم هر کسی در هر مقامی اگر خطوربط متافیزیکیاش درستتر تعریف شده و نخش به هر شکلی به ماوراءالطبیعه وصل است، انرژی بیشتری در پس رفتار و کارهایش نهفته است، حتی اگر در کلام مذهبی نباشد. من در مشهد بهشدت تنها بودم و حتی یک رفیق نداشتم. هیچکس را نداشتم و هر شب میرفتم حرم و بالاخره آن اتفاق افتاد؛ من دوستم را پیدا کرده بودم؛ با امام رضا دوست شدم. ثمرهی این دوستی هم اینکه فکر میکنم هرچه دارم از مرحمت ایشان است و هرچه ندارم از بیلیاقتی خودم. دبیرستان که شروع شد، به توصیهی رضا مقصودی معلم نیشابورم رفتم رشتهی ادبی و یک دوره غرق شدم در شعر و ادبیات کلاسیک و مدرن و درسم خیلی بهتر شد. انگار گمگشته پیدا شده بود. تا زمانیکه خوردم به پست مهمترین آدم زندگیام؛ دبیر ادبیات دبیرستان، استاد حبیبالله بیگناه که بعد از پدر بیشترین حق را گردن من دارد. پدر معنوی من ایشان است. غریزهی من ایشان را شناسایی کرد و ایشان آهسته به من روی خوش نشان داد و من غافل از اینکه ایشان پیر راه حق است و دست من را هم گرفت.
چهجوری؟
بهداد: دستگیری که چهجوری ندارد. دستم را گرفت دیگر. یکی از پنجرههای حکمت و معرفت را روی من باز کرد، اما این پنجرهی حکمت و معرفت هیچچیزی بیشتر از واقعیت روزمرهی محض که درش هستیم، نبود. چیز عجیبی نبود؛ از فرط سادگی به معجزه تبدیل میشود، از فرط عادیبودن و مردمی بودن. شاید راز آن مهر و علاقهی مردمی که آن شب کنار هم روی صحنهی مراسمی که تو راه انداخته بودی دیدیم، همین باشد؛ شبیه هم بودن من و آنها.
میخواهی بگویی یکی از آن ویژگیهای متمایزکنندهی تو پیش مردم همین است؟
بهداد: قطعاً یکیاش همین شبیه مردمبودن است. گاهی اوقات فکر میکنم آنها مرا با این شکل و شمایل نمایندهی خودشان میدانند در مقابل یک طبقه و گروه دیگر. آنها من را انتخاب کردهاند و فکر میکنم اشتباه نکردهاند و من این کار را برایشان میکنم.
فکر نمیکنی این حرف شعاری باشد؟ چطور میخواهی با ابزار بازیگری این کار را بکنی؟
بهداد: تو در توضیح کارنامهی بازیگری من بیشتر نقش یک میبینی یا مکمل؟ اصلاً تابهحال بازیگر تکسکانسی و نقش دوم با این همه توفیق و علاقهمند دیدهای، آنهم در مقابل اینهمه سوپراستار نقش یک مملکت؟
بحث را به جای خوبی کشیدی و خودت رساندیاش به سینما. اینهمه نقش فرعی و کوتاه بین 50 تا فیلم کارنامهی تو چه دلیلی دارد، آنهم نقشهایی که گاهی هیچ ویژگی و نکتهای برای انتخاب ندارد؟
بهداد: دلیلش را خودم هم درست نمیدانم. ماجرا این است که سهم من در این سینما و بازیگری کو؟
گاهی بازیگرها میگویند فلان نقش کوتاه ویژگیهایی داشت که شاخص بود، دیده میشد، جایزهبگیر بود یا چیزهایی از این دست. بازیهای تو را که نگاه میکنم چندتا فیلم و نقش کوتاه هست که هیچکدام را ندارد. همین اواخر تسویهحساب یا دایرهزنگی یا ...
بهداد: تازه دایرهزنگی همین قدر هم نبود. اصغر فرهادی خودش خوب میداند و به من هم گفت که این نقش حتی همینقدر هم مهم نبود. اصلاً بعد از این فیلم بود که اصغر فرهادی پیشنهاد بازی در دربارهی الی... را داد.
کدام نقش؟
بهداد: نقشی که پیمان معادی بازی کرد.
چرا قبول نکردی؟
بهداد: [فکر میکند] نمیدانم. اشتباه کردم.
آخر اشتباه هم تعریف دارد. تسویهحساب را بازی میکنی که هیچچیزی برایت ندارد و دربارهی الی... را رد میکنی!
بهداد: درست میگویی.
تسویهحساب را چرا بازی کردی؟ بهخاطر تهمینه میلانی؟
بهداد: آره، به خاطر میلانی.
چقدر اعتماد به نفس داری که فکر کنی هر نقش و هر پلانی را میتوانی در یک فیلم برای خودت بخری و دیده شوی؟
بهداد: من چیزی برای از دستدادن ندارم که نگرانش باشم.
اما به نظر میرسد خیلی چیزها هست که میخواهی به دست بیاوری.
بهداد: آنها را که دارم به دست میآورم. این یک جسارت است که باید داشته باشی.
میخواهم بدانم بازی در یک سکانس فیلمی مثل تسویهحساب که کلیتش فیلم خوبی نیست، چه نکتهی جسارتآمیزی دارد؟ قبول داری هیچ چیزی به تو اضافه نمیکند؟
بهداد: کم هم نمیکند.
پس دلیلش چیست؟ شاید به کمک هم بتوانیم دلیل هر کدام را پیدا کنیم. مثلاً لطفاً مزاحم نشوید یا حتی مجنون لیلی را میفهمم، ولی تسویهحساب یا دایرهزنگی را نمیفهمم.
بهداد: پس بگذار برایت بگویم؛ ادامهی حیات.
اگر انگیزهی مادی باشد که یک نقش در سریال تلویزیون برای تو دهها برابر دستمزد دارد. اصلاً تا حالا رفتهای به سمت اینجور تقسیمبندیها که این بازی برای پول، اینیکی برای شهرت و این برای اعتبار؟ یا همه درهم و هرچه پیش آید؟
بهداد: هر چه پیش آید، منتها از فرط اعتمادی که به خودم دارم. مثلاً بیانصافی است اگر بگویی در مجنون لیلی بد بودم.
خیلی هم خوب بودی، ولی هر چیزی جا دارد. مهم است که کجا حتی خوب بازی کنی؛ در چه فیلمی و در چه ظرفی. سکانس قطار مجنون لیلی به خاطر بازی تو یاد بیننده میماند، اما همین فیلمی که الان روی پرده است: موج سوم. این از کجا آمده و تو این وسط چهکارهای!؟
بهداد: هیچکاره [میخندد]!
فکر میکنم به دلایلی غیر از چیزهایی که همه تصور میکنند کارهایی را قبول میکنی.
بهداد: آره خب، قطعاً.
رفیقبازی؟
بهداد: بله، شدیداً!
گول هم میخوری؟
بهداد: گول هم میخورم!