به گزارش پایگاه خبری تحلیلی ساعد نیوز به نقل از قدس آنلاین، تاج الملوک در روزگاری که سه همسر شرعی و چندین همسر غیرشرعی را از سرگذرانده بو دلداده ی یک کارگر غول پیکر به نام رحیمعلی خرم گردید. رحیمعلی خرم آدمی قلچماق با هیکل نتراشیده و نخراشیده ای بود و به کارگری اشتغال داشت. ابتدا که به تهران آمده بود فعلگی می کرد و بعد که به آسفالت ریزی در زمان محمدرضا پهلوی در تهران باب شد به آسفالت کاری روی آورد و کارگر آسفالت کار شد.
یک روز در اوایل تیرماه در گرمای تابستان همای بخت و اقبال روی سرش می نشیند و رحیمعلی را به اتفاق تعداد زیادی کارگر برای آسفالت کردن خیابان های مجموعه ی کاخ سعدآباد به این محل می برند.
رحیمعلی از صبح کار می کند و ظهر پس از صرف چند نان بربری و خیار، پنیر و گوجه! چند دقیقه ای زیر سایه ی درختان بلند چنار دراز می کشد و چشمانش را روی هم می گذارد و در آن گرمای ظهر تابستان خوابش می برد... از قضای روزگار مادر محمدرضاشاه (تاج الملوک) به اتفاق احترام شیرازی (احترام الملوک) از آن محل عبور می کرد که چشمش به این انسان درشت تر از گاومیش که به پشت روی زمین خوابیده و رو به آسمان دراز کشیده بود می افتد و با مشاهده ی اعضا و جوارح این مرد غول پیکر هوس می کند تا این کارگر آسفالت کار را به کاخ اختصاصی خود برده و تحت حمایت خود قرار دهد!
احترام الملوک (همسر ذوالقدر نماینده ی شیراز در مجلس شواری ملی) رحیمعلی را به حمام می فرستد و یک دست لباس نو به او می پوشاند و خدمت ملکه ی مادر می برد و معرفی می کند.
از آن روز به بعد معلوم نیست خرم چه می کند که حسابی مورد توجه ملکه قرار گرفته و یک شبه ره صد ساله می رود! بدین ترتیب کارگر ساده آسفالت کاری داماد اعلیحضرت همایونی (!) شد و مدارج ترقی را پیمود و مقاطعه کار درجه اول پروژه های بزرگ دولت گردید. او به زودی با شاهپور محمودرضا پهلوی شریک شد و یک کارخانه بزرگ آسفالت پزی در جاده ی کرج (پل رودخانه کن) تاسیس نمود (محل پارک ارم فعلی).
رحیمعلی خرم در مدتی که خدمت ملکه ی مادر را می کرد حسابی بار خود را بست و با روابطی که به خاطر هیکل استثنایی خود در دربار به دست آورده بود تا آنجا که توانست «نان هیکلش» را خورد و محوطه ی عظیم چند صد هکتاری پارک ارم را تصاحب و در آنجا دریاچه ی مصنوعی و باغ وحش و کاباره و تأسیسات تفریحی احداث نمود.
ارتشبد حسین فردوست می نویسد که: «خرم با ملکه مادر در استخر کاخ شنا می کرد و شاه هم برای آن ها دست تکان می داد»!