وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم
اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم
وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم
کی ام؟ شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم
مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم
چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم
بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم
نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم
جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم
به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم
وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟
****
ای پرده دار آتشِ غم! هر نفس بسوز
یک عمر بس نبود تو را، زین سپس بسوز
با آرزوی خنده گل در بهار عمر
ای مرغ پرشکسته! به کنج قفس بسوز
می سوختی به حسرت و دیدی که عاقبت
بر حال تو نسوخت دل هیچ کس؟ بسوز
چون غنچه باش پردگی درد خویشتن
زین غم که نیستت به گلی دسترس بسوز
یک عمر همچو شمع همه شب گریستی
یعنی هوای سوختنت هست، پس بسوز
هر گوشه ای ز دامن آه سفر فتاد
در دست ناله ای، دگر ای هم نفس! بسوز
****
سرگشته از پی آه من، منزل به منزل می رود
اشکم به دامان می رود، آهم به کیهان می رود
دل از بر جان می رود، جان از پی دل می رود
محمل نشین ماه من، دلدار دلخواه من
از بخت گمراه من، رفت از برم ماه من
تا کی بگردد حکم وب ، بینم به کامش شاید دوباره
با من بگویید ای ریگ صحرا، با من بگویید ای سنگ خارا، کین ره ندارد غم را کناره
از داغت ای آیینه خون می جوشد از مینای دل
جان می طراود همچو می، از چشم خون پالای دل
شب می خرامد بی طرب، دل می تپد با تاب و تب
اینک نوای پای شب، آنک نوای پای دل
ای دلبر عشوه گر، دلدار شیرین شکر
از بزم یاران سفر، کردی چرا بی خبر
ما را نهادی، بی ما دریغا
تا چون سرآید، هجر تو بر ما
ای زاهل غافل، مرغ خوش آوا
درمان ندارد داغ اوستا
****
با من بگو تا کیستی، مهری؟ بگو، ماهی؟ بگو
خوابی؟ خیالی؟ چیستی؟ اشکی؟ بگو، آهی؟ بگو
راندم چو از مهرت سخن گفتی بسوز و دم مزن
دیگر بگو از جان من، جانا چه می خواهی؟ بگو
گیرم نمی گیری دگر، زآشفته عشقت خبر
بر حال من گاهی نگر، با من سخن گاهی بگو
ای گل پی هر خس مرو، در خلوت هر کس مرو
گویی که دانم، پس مرو، گر آگه از راهی بگو
غمخوار دل ای می نیی، از درد من آگه نیی
ولله نیی، بالله نیی، از دردم آگاهی بگو
بر خلوت دل سرزده یک ره درآ ساغر زده
آخر نگویی سرزده، از من چه کوتاهی بگو؟
من عاشق تنهایی ام سرگشته شیدایی ام
دیوانه ای رسوایی ام، تو هرچه می خواهی بگو
****
با یاد تو دم ساز دل من دم سردی ست
گر رو به تو آورده ام از روی نیازی ست
ور دردسری می دهمت از سر دردی ست
از راهروان سفر عشق درین دشت
گلگونه سرشکیست اگر راهنوردى ست
در عرصه اندیشه من با که توان گفت
سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردى ست
غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد
جز درد که دانست که این مرد چه مردی است
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بی درد ندانی که چه دردی است؟
چون جام شفق موج زند خون به دل من
با این همه دور از تو مرا چهره زردی است
****
زین فلکی بزمگه مشتری
هفت سراپرده نیلوفری
زین دو افق سیرِ فلق تا شفق
قافله باختری ـ خاوری
زین دو برآورده به اوج سپهر
زین دو فروهشته به قعر ثری
زین به گهر بافته دلفریب
دیبهِ رومی، قصب ششتری
هست یکی قصر شگفتی فزای
برتر از این بر شده چنبری
یابی آراسته و پرنگار
کاخی چون کارگه آزری
****
اینْت همان شعر، همین شاعری
بشنوی از بوی گل آوای او
گر چو نسیمی به چمن بگذری
جلوه گر از خاطر روشنگرش
جام جم، آیینه اسکندری
بنگری از پرده سازش جمال
گر چو نوا راه به کویش بری
چهره نماید ز شکرخند دوست
گر که بدین پرده یکی بنگری
شادی عشاق از او در نوا
زخمه ناهید به خنیاگری
رای سخنور به سرود غزل
کلک عطارد به سخن گستری
شعر، همان شرم، کرشمه، عفاف
شعر، همان جاذبه دختری
شعر، همان سادگی کودکی
شعر، همان عاطفت مادری
****