
لبریز احساس تنگ دلتنگی ام/ بنشسته بر ساحل و دست بسته/ کسی دارد آنجا در خشکنای دره آب ندار بر سرش می کوبد/ و من تماشاگر و دست بسته/ پیرزنی را می بینم بر بالای لاشه ای بزرگ/ ضجه می زند و می گرید و خاک بر سر خود می فشاند/ جگرسوز و آتشناک/ رقص مرگ جایگزین آبی زلال آب شده است اینجا/ و من تماشاگر پیرزنی ضجه کش بر سر لاشه تک گاومیش تشنه مرده اش/ دیگر نفسی نیست که به نفس اش تاب نفس کشیدنش باشد این پیرزن/ و من جز تماشا کاری نکردم...
4 سال پیش