شرمسار دستان توام
وقتی به جای دستان من
قلم در دست می گیری
تا بگویی دلتنگى !
***
در دل دردیست از تو پنهان که مپرس
تنگ آمده چندان دلم از جان که مپرس
با این همه حال و در چنین تنگدلی
جا کرده محبت تو چندان که مپرس …
***
دلتنگی ام را
به سفر گره می زنم…!
تاجاده
یاد تو را
درمن گم کند…!
***
این دلتنگی های من را هیچ بارانی آرام نمی کند
فکری کن
اشک من طعنه می زند به باران رحمتت . . .
دلتنگ یارم هستم و امیدم به درگاه تو …
***
ز دلتنگی بوم راضی بمردن
ز شرم روی ته مو در حجابم
ندانم عرض حالم واته کردن
باباطاهر
***
یه وقتا دلت طوری تنگ میشه که مغزت کاملا فلج میشه…
بدی هاش یادت میره….
نامردیش یادت میره…
بی محبتی و رفتارسرد و تلخش یادت میره…
وقتی با بیرحمی تنهات گذاشت یادت میره…
فقط میگی خدایا یه دقیقه ببینمش این دل وامونده آروم شه…!
همین…
***
کمی گیجم کمی منگم عجیب است
پریده بی جهت رنگم عجیب است
تو را دیدم همین یک ساعت پیش
برایت باز دلم تنگ است …
***
صنما، به دلنوازی نفسی بگیر دستم
که ز دیدن تو بی هوش و ز گفتن تو مستم
دل تنگ خویشتن را به تو می دهم، نگارا
بپذیر تحفه من، که عظیم تنگ دستم
اوحدی مراغه ای
***
ماهی که به قد سرو روانم آمد
دلتنگی او آفت جانم آمد
دلتنگ چنان شد که اگر جهد کنم
گِرد دل او بر نتوانم آمد
عطار
***
سر تا سر دشت خاوران سنگی نیست
کز خون دل و دیده برو رنگی نیست
در هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیست
کز دست غمت نشسته دلتنگی نیست
ابوسعید ابوالخیر
***
آن قدر دلتنگم
که می توانم هزار دریا را
به شوق دیدارت وارونه شنا کنم
و آن قدر بی رمق
که گاه ِ رسیدن به یاد بیاورم
ضربه های تبری را
که با دستهایت بر تنم فرود آمده اند !
آن قدر به ما شدنی دوباره خوشبینم
که می توانم جوانه هایی
که بر زخم هایم روییده اند را هم ببینم
و آن قدر ناامید
که خواب ِ آخرین برگ ِ مانده بر شاخه هایم را
دلیلی برای سررسیدن زمستان تعبیر کنم !
با من بگو چگونه فراموشت کنم
وقتی که زخم های عمیق ترم بیشتر تو را به یادم می آورند
و بهار را چگونه باور کنم
وقتی که زمستانت در من شکوفه داده است!
***
فصل عوض می شود
جای آلو را
خرمالو می گیرد
جای دلتنگی را
دلتنگی
***
جانا تو ز دیده اشک بیهوده مبار
دلتنگی من بس است دل تنگ مدار
تو معشوقی گریستن کار تو نیست
کار من بیچاره به من باز گذار
مهسَتی گنجوی
***
نامدی دوش و دلم تنگ شد از تنهایی
چه شود کز دلم امروز گره بگشایی
ور تو آیی نشود چاره تنهایی من
که من از خویش روم چون تو ز در بازآیی
قاآنی
***
دلم تا برایت تنگ می شود
نه شعر می خوانم
نه ترانه گوش می دهم
نه حرفهایمان را تکرار می کنم
دلم تا برایت تنگ می شود
می نشینم
اسمت را
می نویسم
می نویسم
می نویسم
بعد می گویم
این همه او
پس دلتنگی چرا؟
دلم تا برایت تنگ می شود
میمِ مالکیت به آخرِ اسمت اضافه می کنم
و باز عاشقت می شوم
***
فراموشت کرده ام
و حالا
همه چیز عادی شده
باران که می بارد
پنجره را می بندم
دیگر یادم نیست
غروب جمعه
چه ساعتی بود!
پاییز را
تنها از روی تقویم می شناسم!
فراموشت کرده ام
اما…
گاهی دلم برای دلتنگ ِ تو شدن
تنگ می شود…
مرتضی شالی
***
از این تنهایی بیزارم
از این با هم نبودن ها
از این غربت
از این حسرت
از این بیهوده بودن ها
شب ها تا صبح بیدارم
چقدر می باید اندوه داشت
چقدر می باید دلگیر بود…
من از دلتنگی بیزارم
پویا جمشیدی
***
کاش می توانستم
دلتنگی های نبودنت را شماره کنم
مانند عیدی های کودکی هایم
و صدای مادر را بشنوم:
آنقدر نشمار… کم می شود
و من باور کنم
و باز دلتنگی هایم را شماره کنم تا کم شود…
کاش باور کنم
***
کاش دلتنگی نیز نام کوچکی می داشت
تا به جانش می خواندی:
نام کوچکی
تا به مهر آوازش می دادی،
همچون مرگ
که نام کوچکِ زندگی ست
احمد شاملو
***
دلتنگم و دیـدار تو درمــان مـن است
بـی رنگ رخت زمـانه زندان مـن است
بـر هیچ دلــی مبــاد و بـر هیچ تنـی
آنچه از غم هجران تو بر جان من است
مولانا
***
ساز دلت که کوک نباشد …
فرقی نمی کند کجا باشی !
سرزمین مادری ؛ یا خانه پدری
هر دو یک رنگ دارد،
رنگ دلتنگی
***